کتاب سودای وارش
معرفی کتاب سودای وارش
کتاب سودای وارش داستانی بلند نوشتهٔ فاطمه فانی است و انتشارات آوای چلچله شاهرود آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سودای وارش
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب سودای وارش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سودای وارش
«روزهای زیبای بهاری درحال گذر بود و من لبریز از احساسات شیرین، سوار بر تیزپا میان دشت سرسبز از تاختن دست برداشتم و درحالیکه با یک دست افسار تیزپا را نگه میداشتم دست آزادم را سایبان چشمهایم کردم. نگاهم به دوردستها پر کشید. هوای دلانگیز بهاری شامهام را نوازش میداد.
اوایل سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج، دشت چون پارچهای رنگین پوشیده از گلهای گوناگون بهاری صحنهی دلربایی را به نمایش گذاشته بود. پا روی سبزهها گذاشتم و افسار تیزپا را رها کردم. تیزپا سرش را میان علفهای تازه پنهان کرد و سرگرم خوردن غذای مورد علاقهاش شد. میان گلهای وحشی نشستم. قهوهای دمی تکان داد و چند پارس کشدار کرد. همراه با لبخندی تکه چوبی به سمت مخالف پرتاب کردم. قهوهای چابک بلند شد و سمت تکه چوب دوید. حرکات تند و عجولانهاش به خندهام انداخته بود. صبح دلانگیزی بود. خورشید چون ملکهای، مغرورانه روی تخت پادشاهی خود نشسته بود و حرارت داغی به زمین میبخشید. عطر گلهای وحشی فضا را پر کرده بود و پرواز پروانهها زیبایی دشت را بیشتر نمایان میکرد. شال پُر نقش و نگارم را از روی سرم برداشتم و اجازه دادم نسیم خنک همچون هنرمندی با تارهای بلند موهایم آهنگ زیبایی بنوازد. نی را از میان شال مخصوص دور کمرم بیرون آوردم و سرگرم نواختن آهنگ زیبای محلی شدم. روح لبریز از احساسم چون رودی روان از نی میگذشت و میان نسیم دشت پراکنده میشد. بامداد کنارم ایستاد و از روی اسب پایین پرید. در نگاهش برق رضایت میدرخشید.»
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۳۶ صفحه
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۳۶ صفحه