کتاب آسودگی
معرفی کتاب آسودگی
کتاب آسودگی داستانی بلند نوشتهٔ محبوبه حاجیان نژاد است و نشر خودنویس آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آسودگی
زنی نازا در آستانهٔ چهلسالگی، دختربچهای را که متعلق به شوهر او و زنی دیگر است، میدزدد و به روستای آبا و اجدادی خود فرار میکند. با ورود دختربچه، قنات روستا پس از بیست سال خشکی، پرآب میشود و روستا که به دلیل بیآبی خالی از سکنه بوده، رونق میگیرد. آوازهٔ خوشقدمی دختر بچه در شهرها و روستاهای اطراف میپیچد و مردم برای شفا و کسب تبرک سراغ دختربچه میآیند. این وضعیت زن را که از کودکی توان گریهکردن را از دست داده، از لحاظ روانی دچار استیصال میکند. از سوی دیگر در اتفاقاتی که پیدرپی در تعامل او با مردم روستا رخ میدهد، احساس ندامت و سرگردانی گریبانگیرش میشود. اما راه برگشتی نمییابد چرا که مردم آبادی برای حفظ منافع خود تلاش میکنند به هر قیمتی او و دختربچه را در کنار خود نگاه دارند… این کشمکشها در نهایت زن را به درک و دریافت تازهای از خود و کشف و شهودی در دنیای درونیاش سوق میدهد، معنای زندگی را در نگاه او دگرگون کرده و از او انسانی متفاوت از آنچه که پیش از آن بود، میسازد.
خواندن کتاب آسودگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آسودگی
«اشتباه کرده بود. باید برمیگشت. باید برمیگشت تا هرگز نداند که بوی بلند شده از جنازههای متعفن متلاشی شده، راز کوچکی نیست که چند ساعت باران آن را بپوشاند و با خود به زیر خاک ببرد. نباید میماند تا ببیند جز همان تعداد اندکی که با عینک سیاه به چشم و دستمال سفیدی جلوی دهان با فاصله از او ایستاده بودند، کسی در گورستان نیست. نباید سر برمیگرداند و آنها را میدید که بیصبرانه انتظار آخرین مشت خاکی را میکشیدند که گورکن روی گور بریزد، بعد به رسم ادب چیزی زیر لب زمزمه و آنجا را ترک کنند، که بعد از رفتن آنها، کسی آنجا نمیماند و در تنهایی به کسی که زیر خاک بود فکر نمیکرد و اشک نمیریخت. شنیده بود که طبع خاک سرد است اما نمیدانست آنقدر سرد که قبرستان را قندیل ببندد، که باران ببارد و در تنهایی تمام تنش را خیس کند. بعد از آن هوا ذره ذره پا توی دل تاریکی بگذارد و کسی نباشد که دیگران او را به زور از خاک جدا کنند و افتان و خیزان با خود به خانه ببرند.
باید میترسید. سیاهی مبهوت و سرد قبرستان باید به بند بند تنش راه میکشید و صدای آواز مردگانی که شبها روی گورهای خاکیشان چمباته میزدند، نفسهایش را بند میآورد... اما افسوس، دیگر دیر شده بود. حالا دیگر مرگ و تاریکی تنها فریب سادهلوحانهای بود که مادری ناچار برای خواباندن کودک بیقرارش به آن پناه میبرد. حالا دیگر مرگ آغوشی بود که او آرزو میکرد برای گریز از آنچه هزارها برابر ترسناکتر بود، به رویش باز شود.
برنگشته بود اما. تا ساعتی پس از تاریک شدن هوا و کمی بیشتر شاید، مانده بود. میدانست کسی به دنبالش نخواهد آمد، کسی دستش را دور شانههای او حلقه نخواهد کرد و تسلایش نخواهد داد. یک قطره اشک که بیرون بریزد و سوز درونش را تسلا دهد، حسرت بزرگی بود که به خواب هم نمیدید. کاش میتوانست گریه کند. گریستن چقدر باشکوه میتوانست باشد. باشکوه و هراسآور. یک قطره کوچک آب که از راه چشم بیرون میآمد میتوانست چه چیزهای بزرگی را از درون آدم بیرون بریزد.
صنم زیر باران شانههایش را قوز کرده بود و خودش را به خانه رسانده بود. چراغ زیرزمین روشن بود و صدای همهمهٔ بادی که خودش را توی باران انداخته بود، نمیگذاشت صداهایی را که از پشت در آن بلند میشد، بشنود. آبی که توی حیاط جمع شده بود، زیر قدمهای شتابانش صدا میداد و روی لباس سیاه بلندش شتک میزد. به خانه پناه برد. میترسید دست بیاندازد و کلید برق را بزند. میترسید درست جلوی پایش جنازهای متلاشی شده افتاده باشد و او ناغافل پا روی خیسی لزج و متعفن آن بگذارد. مسعود هنوز برنگشته بود و با این اوضاع هوا بعید بود امشب بیاید. شب را چطور باید به صبح میرساند؟ اما نه، چیزی در درون او تغییر کرده بود. امشب چیزی که به آن نیاز داشت، همان تنهایی و تاریکی بود که سالها از آن ترسیده بود. لباسهای خیسش را درآورد. تنش به لرزه افتاد و در سکوت خانه صدای دندانهایش را که به هم میخوردند، شنید. حولهای روی موهایش انداخت و خزید زیر پتو و چشمهایش را بست.»
حجم
۱۶۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۶۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه