دانلود و خرید کتاب معجزات فروشگاه نامیا کیگو هیگاشینو ترجمه تیم امید آینده
تصویر جلد کتاب معجزات فروشگاه نامیا

کتاب معجزات فروشگاه نامیا

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۹از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب معجزات فروشگاه نامیا

کتاب معجزات فروشگاه نامیا نوشتۀ کیگو هیگاشینو و ترجمۀ تیم امید آینده است. انتشارات امید آینده این کتاب داستان را روانۀ بازار کرده است.

درباره کتاب معجزات فروشگاه نامیا

کتاب معجزات فروشگاه نامیا ماجرای فروشگاهی به همین نام است که مردم نامه‌های خود را داخل آن می‌اندازند و از صاحب آنجا درخواست کمک می‌کنند. این در حالی است که سال‌ها است کسی در آن مکان پا نگذاشته است. ابتدا با شوتا، آتسویا و کوهی آشنا می‌شویم؛ نام سه دزدی که به‌دنبال جایی برای گذراندن شب هستند و از قضا مغازۀ نامیا سر راهشان قرار می‌گیرد. آن‌ها از این امکان استقبال می‌کنند؛ غافل از اینکه پس از این زندگیشان دگرگون خواهد شد. مغازه به نظر متروکه است و مجله‌ها به چند دهۀ قبل تعلق دارند و اگر شمعی وجود نداشت، مجبور به تحمل تاریکی شب بودند. پس از بررسی تمام مغازه، ناگهان پاکتی وارد می‌شود و صاحب این بستۀ مرموز خرگوش ماه است. علاوه بر نام عجیب فرستنده، زمان ارسال بسته نیز منطقی نیست. کتاب معجزات فروشگاه نامیا دارای پنج فصل است و در سال ۲۰۱۲ برندۀ جایزه شده است و در چین اقتباس سینمایی از روی این رمان به پردۀ سینما برده و با استقبال خوبی روبه‌رو شده است.

خواندن کتاب معجزه‌های خواربارفروشی نامیا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ژاپن و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کیگو هیگاشینو

کیگو هیگاشینو در سال ۱۹۵۸ در شهر اوساکای ژاپن دیده به جهان گشود. او یکی از شناخته‌شده‌ترین نویسندگان امروز ادبیات آسیای شرقی به شمار می‌رود. او در رشتۀ مهندسی برق و در دانشگاه زادگاهش تحصیل کرد و پس از اتمام درس به‌عنوان مهندس در شرکتی بزرگ مشغول به کار شد. در همان ایام بود که نویسندگی را نیز به‌طور جدی آغاز کرد و با نگارش داستان‌هایی کوتاه و بلند، در عالم ادبیات به آوازه‌ای فراوان رسید. کیگو هیگاشینو نویسنده‌ای پرفروش و پرافتخار است. آنچه در ادامه آمده، عناوین برخی از بهترین نوشته‌های داستانیِ او است؛ معادلۀ نیمۀ تابستان، رستگاری یک قدیسه، خانه‌ای که در آن مرده بودم، تازه‌وارد و... که افتخارات گوناگونی را نیز نصیب خود کرده است.

بخشی از کتاب معجزات فروشگاه نامیا

«کلبه سر راه این پیشنهاد شوتا بود.

- کلبه سر راه؟! قدری واضح‌تر بگو، از چه چیزی حرف می‌زنی؟

آتسویا این را پرسید؛ درحالی‌که قدبلند و هیکل درشتش از آن بالا به هیکل لاغر و چهره جوان شوتا سایه انداخته بود شوتا در جواب گفت: «کلبه دیگه منظورم اینه که جای بهتری برای پنهان‌شدن نداریم. داشتم سروگوشی آب می‌دادم که اتفاقی پیدایش کردم؛ ولی خُب فکرش رو نمی‌کردم مجبور بشیم

ازش استفاده کنیم.» کوهی خودش را جمع‌وجور کرد و به تویوتا کراون کهنه‌ای که کنارشان پارک نگاه حسرت‌آمیزی انداخت «شرمنده بچه‌ها! انتظار نداشتم از بین شده بود، نه این همه‌جا باتری اینجا خراب بشه. آتسویا آهی کشید: «کاریه که شده منفی‌بافی رو بزار کنار دیگه فکرکردن بهش فایده‌ای نداره

کوهی جدی میگم نمی دونم چرا این‌طوری شد. من کاملاً مراقب اوضاع بودم توی جاده هیچ علامت هشداری نداد. چراغ ماشین‌رو هم روشن نذاشته بودیم. شوتا سری تکان داد خب دیگه این ماشین نفس‌های آخرش بود. خودت که کیلومترشمار رو دیدی بیشتر از ۱۶۰ هزار تا این ماشین دیگه کارشو کرده و مثل پیرزن‌های خرفته از همون اول هم که پیدایش کردیم به روغن سوزی افتاده بود. تا همین‌جا هم خوب راه اومد. از اول هم گفتم، ما که می‌خواستیم ماشین بدزدیم باید ماشین مدل‌بالاتری می‌دزدیدیم.» کوهی ناله‌ای کرد و دست‌به‌سینه ایستاد: «ماشین‌های جدید همه شون آژیر دارن.

آتسویا دستش را تکان داد دیگه کافیه شوتا این خونه متروکه یا همونی که گفتی، بهش نزدیکیم؟» شوتا سرش را به سمت کلبه چرخاند به گمونم اگه سریع‌تر بریم، بیست دقیقه دیگه بهش می‌رسیم.» آتسویا: «باشه. پس بیاین حرکت کنیم شوتا، مسیر رو مشخص کن.» شوتا: «باشه؛ اما ماشین چی؟ اگه بذاریم همین‌جا بمونه تو دردسر نمی‌افتیم.»

آتسویا نگاهی به اطراف انداخت. آنها در پارکینگی وسط منطقه‌ای مسکونی بودند. جایی خالی برای پارک کردن پیدا کردند؛ اما به‌محض اینکه صاحب اصلی محل پارک می‌دید جای پارکش اشغال شده، احتمالاً با پلیس تماس می‌گرفت. آتسویا مشکل که داره ولی ما که نمیتونیم ماشین‌رو جابه‌جا کنیم. میتونیم؟ شماها که به جاییش دست نزدین؟ تا وقتی اثر انگشت روش نباشه عمراً بفهمن ما ماشین‌رو دزدیدیم و هیچ کاری ازشون برنمیاد.

شوتا: «با این حساب فقط باید دعا کنیم.»

آتسویا «گفتم که چاره دیگه ای نداریم.»

شوتا فقط خواستم مطمئن بشم. خب پس دنبالم بیاین شوتا شروع به دویدن کرد و آتسویا که چاره‌ای نداشت، پشت سر او دوید. کیفی که توی دست راستش بود سرعتش را کاهش می‌داد. وقتی کوهی به آن‌ها رسید گفت: «بهتر نیست تاکسی بگیریم؟ جلوتر یـه خیابون شلوغ هست مطمئنم چند تا تاکسی پیدا می شه.» آتسویا پوزخندی زد: «فکرشو بکن! سه تا جوون مشکوک این ساعت از شب، اون هم توی این قسمت از شهر سوار تاکسی بشن، راننده‌تاکسی هم اصلاً قیافه شون رو یادش نمی مونه و اصلاً چهره مون رو به پلیس لو نمیده!» کوهی فکر می‌کنی راننده اصلاً قراره چهره مون رو خوب ببینه، اونم تو این‌وقت‌شب؟

آتسویا: اگه از اون راننده‌های فضول باشه چی؟ اگه یکی از اونایی باشه که حافظه تصویری خوبی دارن چی؟

 کوهی کمی سکوت کرد و بعد با شانه‌های افتاده گفت:ببخشید!»

sarabanoo13
۱۴۰۳/۰۷/۲۲

کلا کتاب های کیگو هیگاشینو خیلی عالیه...

19
۱۴۰۳/۰۶/۱۷

عالی عالی

lilipa
۱۴۰۳/۰۵/۱۳

حتما کتاب رو بخونین. هر لحظه که تو زندگی، پاتون به سنگی گیر کرد و تلنگر خوردین، بدونین چرخه زندگی به کمکتون میاد.

بهار
۱۴۰۳/۰۳/۰۳

یه کتاب الکی معروف شده

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۷۸ صفحه

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۷۸ صفحه

قیمت:
۸۹,۹۰۰
تومان