کتاب رنگ ها دیوانه شده اند
معرفی کتاب رنگ ها دیوانه شده اند
در کتاب رنگها دیوانه شدهاند داستانهایی از مهساسادات موسوی نویسنده معاصر ایرانی میخوانید.
درباره کتاب رنگ ها دیوانه شده اند
در این کتاب مجموعه ۱۳ داستان از مهساسادات موسوی با موضوعات و درون مایههای مختلف میخوانید.
داستان مرد نویسندهای که از دست زنش عاصی شده و مدام داستانهایی در ذهنش درباره او میپروراند، زن و مردی که در دنیای مدرن آینده زندگی میکنند و دردسرهای خاص خودشان را دارند، مردی که در دنیای تخیلی گربههای پرنده زندگی میکند یا نقاشی که یک روز صبح بیدار میشود و همه رنگها را اشتباهی میبیند....
از خواندن داستانهای جذاب این کتاب لذت ببرید.
خواندن کتاب رنگ ها دیوانه شده اند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای کوتاه فارسی مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب رنگ ها دیوانه شده اند
ساعت دو بعداز نیمهشب است. با دمپایی در خیابان نزدیکِ خانه لِخلِخکنان راه میروم. خستهام. خوابم میآید. پاهایم درد میکنند. از صبح پشت رُلِ تاکسی بودم، بعد هم آن مهمانیِ تولد کذائی با قیلوقالِ چشم و هم چشمی و غیبتِ زنها و عرعرِ و زرزرِ بچهها و قُپی آمدن باجناقها. همان سر شام هم داشتم چُرت میزدم، جوری که همسرم هی چپچپ نگاهم میکرد و من در دلم فحش میدادم و راست مینشستم و الکی به سالادها ناخنک میزدم تا شام را بیاورند و کوفتمان کنیم و کلکِ این دلقکبازیها کنده بشود. این وسط فقط خدا خدای بچهها بود؛ هر آتشی که دلشان میخواست سوزاندند. قیامتی بود؛ ده-دوازده بچه همزمان جیغ میکشیدند و از سروکول هم بالا میرفتند. سر یک شکلات یا اسباببازی میخواستند همدیگر را جر بدهند. دو جبههٔ دخترها و پسرها درست کرده بودند، و رسماً میجنگیدند. بدبختانه فرماندهٔ گروه دخترها، دختر ششسالهٔ خودم بود. نگاهش میکردم و هنوز ته دلم باورم نمیشد این جغله، پارهٔ وجود خودم است. قیافهاش را مشکل میشد توصیف کرد؛ لنگوپاچهٔ لاغرمردنی یک مارمولک، اما زخموزیلی، و موهای ژولیپولی که البته قبلاز مهمانی، همسرم شبیه عروسک درستشان کرده بود. مثل بچهگربهای دیوانه آن وسط میدانداری میکرد. به پسرهایی که یک سروگردن از خودش بزرگتر بودند، لگد میزد و گاز میگرفت و ناخن میکشید. کار از "بشین» و "نکن» و "دست نزن» گذشته بود. این حرفها مال وقتی است که تعداد بچهها کمتر از سه-چهارتا باشد. حتی پلیس ضدشورش هم دربرابر ده تا از این شَرورهای خانگی خانهخرابکن، خلعسلاح میشود. همه رد داده بودند و سرشان به کار خودشان بود. تنها اقدام مفید این بود که همه تلاش میکردند آنقدر بلند حرف بزنند تا بتوانند صدای هم را بشنوند. خداوندا... سرم داشت میترکید.
شام را به هر فلاکتی بود خوردیم و نوبت به خداحافظی، و همزمان تقسیم غنائم جنگی شد. بینِ این آتآشغالها که بچهها داشتند چشم هم را بهخاطرشان در میآوردند، یک بادکنک سفید-صورتی بود که از همان اول میهمانی چشم همهٔ بچهها ـ بهخصوص دخترها ـ دنبالش بود. پُرواضح است که دخترم بعداز کلی گیسکشی و ناخنزدن و جیغ کشیدن، در نهایت صاحب این بادکنک شد. آن را محکم بغل کرد و مثل فرماندهای پیروز میدان مبارزه را بهسمتِ ماشین ترک کرد. و این همان بادکنکی بود که من حالا ساعت دوونیم بعداز نیمهشب در خیابان دارم دنبالش میگردم. خانمکوچولو آن را نزدیک خانه از شیشهٔ ماشین بیرون برد، و باد آن را از دستش قاپید. بدون ثانیهای مکث، بچه شروع کرد به گریه و جیغجیغ. دیگر کم آوردم. تمام خستگی و خوابآلودگی و هزار کوفت و مرض دیگرم را جمع کردم در حنجره، و چنان دادی سرش کشیدم که گلوی خودم درد گرفت و به سرفه افتادم، بعدش هم صدایم شد مثلِ جوجهخروسی که تازه به قوقولی افتاده باشد. اما تمام این زحمات و هزینهای که با صدا و گلویم پرداختم، حتی کفاف سی ثانیه سکوتش را هم نداد. همسرم هنوز در شوکِ آن "خفهشو دیگه پدرسگ» بیسابقه بود، که دخترم اخمی کرد، و سپس با جدیت و ارادهای فولادین شروع کرد به جیغ کشیدنی ممتد؛ درست مثل آژیر دزدگیر ماشین که اتصالی کرده باشد و ندانی چه خاکی باید به سرت بریزی. نمیدانم جنس حنجرهٔ بچهها از چیست و ریههاشان چهقدر گنجایش دارد، اگر من بودم بدون شک یا خفه میشدم، یا تارهای صوتیام برای همیشه نابود میشد. دیگر به جلوی خانه رسیده بودیم. استدلالهای "فردا برات ده تا بادکنک عین همون میخرم» و "آخه یه بادکنک که ارزشی نداره» و "ببین بابایی خستهست» و "شاید رفته باشه زیر ماشین و ترکیده باشه» و... همانقدر مفید بود که بخواهی به گوش خر یاسین بخوانی. من که فقط میخواستم زودتر بروم بالا و کپهٔ مرگم را بگذارم، دو راه بیشتر مقابلم ندیدم؛ یا بچه را در خیابان جا بگذارم! یا برگردم و آن بادکنکِ لعنتی را پیدا کنم. طبیعتاً راه اول دور از عقل، و جنایتکارانه بود، پس به همسر و دخترم گفتم "برین بالا، میرم پیداش میکنم»، و مثل کارآگاهی خسته، با دمپاییهایی که همیشه موقع رانندگی به پا میکنم، راه افتادم.
خوشبختانه امشب باد نمیآید، بنابراین مظنون نمیتواند زیاد دور شده باشد. کنار پیادهرو، داخل جوی آب، وسط باغچهها، لای بوتهها، فرورفتگیهای جلوی در خانهها... همهجا را بهدقت نگاه میکنم. اگر ده سال قبل که پای سفرهٔ عقد نشسته بودم، کسی میگفت دَه سال بعد ساعتِ سه نصفهشب داری مثل دیوانهها در خیابان دنبال بادکنک میگردی، میگفتم بدون شک عقلش را ازدست داده. وای که چهقدر دلم لک زده برای روزهایی که فرمانِ زندگیام در دست خودم بود. حقیقتاً از بیستوچهارسالگی که پدرم مُرد، تا بیستوهشتسالگی که ازدواج کردم، چهقدر آزاد بودم.
شبی که پدرم مُرد را خوب بهخاطر دارم. سالِ آخرِ دانشگاه بودم. در خوابگاه پرسه میزدم که پای تلفن صدایم زدند. آن روزها هنوز موبایل در دسترس همه نبود. یک تلفنِ آلمانیِ سبز جلوی در اتاق سرایدار، کنار راهرو بود که صِفرش را بسته بودند و فقط میشد از آنطرف زنگ زد. وقتی مادرم از پشت خط هقهقکنان خبر را داد، خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم. آنقدر که بهسختی خودم را کنترل کردم. قبل از آن بارها رسیدنِ چنین روزی را تجسم کرده بودم، اما واقعیت چیز دیگری بود. خوب میدانستم که نباید احساسات حقیقیام را به هیچکس، مطلقاً هیچکس، بروز بدهم. برای همین نفس خیلیخیلی عمیقی کشیدم، چشمهایم را بستم و روی هم فشار دادم، و وقتی آنها را باز کردم دیگر به خودم مسلط شده، و غمگین بودم. حتی کنار تلفن دوزانو روی زمین نشستم و جوری وانمود کردم که انگار دارم میلرزم.
حجم
۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۳ صفحه
حجم
۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۳ صفحه