کتاب از این شهر می روم...
معرفی کتاب از این شهر می روم...
کتاب از این شهر می روم... نوشتهٔ مجتبی بنی اسدی است. نشر صاد این کتاب را منتشر کرده است. این رمان ایرانی از مجموعهٔ «خودنویس» این نشر است.
درباره کتاب از این شهر می روم...
مجتبی بنی اسدی در کتاب از این شهر می روم... زندگی شخصیتی به نام «عبدالله» را روایت کرده است. عبدالله پسر سفالگری بود که دوست داشت وزش باد و بارش باران را پیشبینی کند. این پیشبینیها آنقدر ادامه پیدا کرد که به او لقب «عبدالله دیوانه» دادند. دیوانهٔ این شهر، عاشق باران بود و دلش برای اینکه آمدن باران را غیبگویی کند میتپید. روزی او در مسجد سرِ مردمی که مقابلش بودند، فریاد زد و گفت که اگر دعا کردید و باران آمد، من از این شهر میروم. عبدالله فکر میکرد بودنِ او در شهر، باعث نیامدن باران شده است. وقتی او از مسجد خارج شد، فکرش را هم نمیکرد همین حرفش بلای جانش شود. پدربزرگش از او قول گرفت که دیگر پیشبینی نکند. پایبندی به این قول برای عبدالله سخت بود، اما با آمدن خشکسالی، این امر برایش عادی شد. ماجرا وقتی برای عبدالله پیچیدهتر میشود که او به خواستگاری میرود. ادامهٔ داستان عبدالله چه میشود؟ آیا او واقعاً دست از پیشبینی برمیدارد؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب از این شهر می روم... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از این شهر می روم...
«خبری از رفتن به کارگاه نبود. کارگاه را برقی کرده بودم. اتاق گوشهٔ ایوان، کارگاه کوچکی راه انداخته بودم. فقط همین شده بود راه درآمد ما. درآمدی هم نبود. چون کسی از ما نمیخرید. فقط جنسهای ما توی بندر فروش داشت. همین هم روز به روز آب میرفت. البته پول کمی هم از سفرم به بندر مانده بود. ولی اگر بباجی بو میبرد، دیگر من را از خانه میانداخت بیرون. همان وقتی که گفت: «یا ابوظبی یا من.»، یک ماه به آن فکر کردم. من آرزویی داشتم که باید به آن میرسیدم. من باید دوربین یا موبایلی تهیه میکردم که بتوانم توی هواشناسی از آن کمک بگیرم. باید صحنههای هواشناسی را ثبت میکردم. بادی، بارانی رعدی. هر چه که بتوان ثبتش کرد. ولی مخالفت بباجی را میفهمیدم. چون خودم هم حال و روز خوبی نداشتم. ولی همهاش سه ماه بود دیگر. تمام میشد بالاخره. از آن روز که آن نامهٔ مادر را توی اتاق خواندم و بباجی گر گرفت، دیگر بباجی دو کلمه هم با من حرف نزد. و دیگر هیچوقت هم حرف نزد تا وقتی که پایش را رو به قبله دراز کردم. آنجا چهار کلمه لب باز کرد. آتشم زد و رفت.
ویزایم را دور از چشم بباجی ردیف کردم و آمادهٔ رفتن شدم. برای خداحافظی نزدیک نیامد. پشت سرم آب هم نریخت. فقط توی ایوان ایستاد و نگاه کرد. فقط نگاه. بدون قطرهای اشک و کلمهای برای خداحافظی. وقتی از سفر برگشتم هم در را به رویم باز نمیکرد. نمیدانست من نرفتهام ابوظبی. فکر میکرد من ابوظبی را انتخاب کردهام و او را گذاشتهام کنار. اما اینطور نبود.
وقتی همهچیز مهیای سفر بود، وقتی بار کوزهها را تحویل نیسان میدادیم که ببرد بندر، خودم هم همراهش رفتم. میخواستم با کشتی بروم امارات. اگر بگویم یکدفعهای تصمیمم عوض شد بیجا نگفتهام. همهچیز از یک کمک خشک و خالی شروع شد. عجله داشتم. میترسیدم به کشتی نرسم. نیسان باید بارش خالی میشد، بعد راه میافتادیم. عمدهفروش که جابهجا کردن کارتنها را توسط من دید، پیشنهادی داد. گفت: «میخوای بری اونور که چی بشه؟ بیا همینجا کار کن توی انبار من. نمیگم پول اونجا رو بهت میدم، ولی پولی بهت میدم که راضی بشی.» زیر پایم خالی شد. دستم کند شد. نشستیم روبروی هم. گفت چقدر به من حقوق میدهد. همان موقع دوری توی بندر زدم و دوربینی را قیمت گرفتم. با حقوق سه ماهی که به من میداد، میتوانستم یک دوربین سونی بخرم. تازه کلی پول هم ته جیبم باقی میماند. حتی بیشتر از بدهیام به نعمت. از طرفی بباجی هم ناراحت نمیشد که من رفتهام ابوظبی. هر چه نباشد او از اینکه من به مادر نامه نوشتهام و میخواستم پیش شوهر مادرم کار کنم ناراحت بود. همین بود که گفت «یا ابوظبی یا من.» اسم بندر را که نیاورد.»
حجم
۹۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۹۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
نظرات کاربران
رمان بسیار جذابی است از سرگذشت جوانی که در کودکی پدر از بر اثر حادثهای از دست میده و مادرش او را ترک میکنه و با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکنه. این جوان به هواشناسی علاقه زیادی داره و میخواد هواشناسی
قلم ساده و روانی داشت، بهنظر میرسید که تمام همت نویسنده صرف معرفی واژگان اصیل محلی شده؛ که این ویژگی حکم تیغ دولبه رو داره، از جهتی، هم ستودنیه و هم حائز اهمیت و از جهت دیگه، در عباراتی هم