کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید
معرفی کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید
کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید نوشتهٔ کریستین بوبن و ترجمهٔ مهرنام سپهری است. نشر کتاب کوچه این داستان فرانسوی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید
کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید، حاوی داستان عشق پسری به نام «آلبن» به زنی مرده است. این زن زیر یخهای دریاچهٔ «سنت سیکست» خفته است. کریستین بوبن بیش از اینکه بر گرههای داستان تمرکز کند، ویژگیهای منحصربهفرد شخصیت را برجسته کرده است. آلبن پسری هشتساله است. او روزی اتفاقی با جسد زنی به نام «ژه» (Geai) مواجه میشود؛ آن هم در وضعیتی غیرمعمول. ژه که ۲۳۴۲ روز پیش مرده، حالا در فصل زمستان زیر یخهای دریاچه و در فاصلهٔ دو سانتیمتریِ سطح آب به دام افتاده است. چیزی که امروزِ ژه را با ۲۰۰۰ روز پیش متفاوت میکند، لبخندش است؛ لبخندی که بهوضوح از زیر یخها توسط چشمان آلبن دیده میشود. آلبن از دیدن جسدی خفته در لباس قرمز و با لبخندی بر لب، سخت به رعشه میفتد. او آنقدر میدود که نفسش میگیرد، اما لحظهای میایستد و کمی فکر میکند و تصمیم میگیرد دوباره بهسمت خانم ژه برگردد. این شروعِ داستانی است که کریستین بوبن در کتاب حاضر برای ما تعریف کرده است. این داستان از دید سومشخص روایت شده و فضایی مرموز و وهمآلود دارد. آلبن با باقی بچهها فرق دارد؛ او در دنیایی ذهنی زندگی میکند که منجر به طردشدنش از سوی همگان شده است. کسی او را درک نمیکند و بقیه ترجیح میدهند بهجای کندوکاو در شخصیت او کنارش بگذارند. کتاب حاضر، دوران کودکی و بزرگسالی آلبن را بهعنوان شخصیتی که همه او را دیوانه میخوانند، بهخوبی ترسیم کرده است. آلبن از این لحاظ دیوانه است که چیزی را میبیند که دیگران نمیبینند؛ یک مرده را. گفته شده است که کریستین بوبن بهدلیل تحصیل در رشتهٔ فلسفه، نگاه منحصربهفردی به موضوعها دارد. او مضامین عشق، تنهایی و کودکی را بهخوبی در داستان «ژه و پسری که نادیدنیها را میدید» به هم پیوند میزند.
خواندن کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ژه و پسری که نادیدنی ها را می دید
«- ژه، نمیدونی چه حالی داشتم. اونجا نبودی، خودت نخواستی بیایی؛ برات تعریف میکنم. خودم هم نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود. اما من همه کارهای لازم رو انجام دادم. بالای تختی که روزاموند خوابیده بود، خم شدم. با یک دست کاپشنم رو نگه داشته بودم که به صورتش نخوره و با دست دیگهم کتابِ روی میز کنار تخت را گرفته بودم. نمیخواستم اون رو بدزدم. فقط میخواستم بدونم اون چی میخونه، قبل از خواب چشمهاش به چه چیزی نگاه میکرده. نه، واقعا نمیدونم چه حالی داشتم. حرکت نمیکردم. اول از نزدیک به صورت روزاموند نگاه کردم. بهتر دیدمش، خیلی بهتر از مغازه. تو جاهای دیگه آدم نمیتونه مثل یک نقاشی به دیگرون نگاه کنه. نمیتونه برای مدت طولانی به اونها خیره بشه، وگرنه اونها میترسن و خدا میدونه چه فکری میکنن. اما اونجا مشکلی نبود. روزاموند خواب بود و من در امان بودم. نمیتونستم چشم از چهرهش بردارم. چرا با من نیومدی ژه؟ دوست داشتم تو هم با من، این همه لطافت و زیبایی رو ببینی، اون پلکها، بینی، دهان، اون موها، تودهای از نور قهوهای پاشیدهشده روی بالش سفید. چند وقت اینجوری گذشت، نمیدونم ژه، نمیدونم. نیم ساعت... دو ساعت شاید. البته آخر سر چشمهاش رو باز کرد، به من نگاه کرد، فکر کردم میخواد فریاد بزنه، اما نه، مثل تو خوابش، باز هم بهم لبخند زد، دوباره به پهلو خوابید. تا ابد طول کشید تا فاصله دو متری تا در اتاق رو برم. قلبم چنان با صدای بلندی میزد که هر لحظه ممکن بود اون رو بیدار کنه. ساعت شش صبح بود که خودم رو تو پیاده رو دیدم، دست خالی، دهانم خشک شده بود. میخواهم بدونم این داستان به کجا میرسه، ژه. امشب بازم میرم، فردا شب هم همینطور. چه تو بیایی و چه نیایی.»
حجم
۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه