کتاب زنگی بدون تو هرگز
معرفی کتاب زنگی بدون تو هرگز
کتاب زنگی بدون تو هرگز نوشتهٔ معصومه طیبی است و انتشارات نوآوران سینا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان زنی است که زندگی روزمرهاش را روایت میکند که پسر و همسرش هم در آن حضور دارند. زندگی برای او آرام میگذرد تا اینکه اتفاقی، مسیر آن را تغییر میدهد.
درباره کتاب زنگی بدون تو هرگز
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب زنگی بدون تو هرگز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زنگی بدون تو هرگز
«با صدای بلند آهنگی که توی خونه پیچیده بود از خواب بیدار شدم و با همون چشمان سنگین شده از خواب داد زدم که علی صدای اون ضبط رو خاموش کن بذار یکم استراحت کنم، باز چشم مامان و بابا رو دور دیدی و خونه رو گذاشتی روی سرت. با اینکه داد میزدم ولی اصلاً صدای من به علی نمیرسید، ناراحت روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم و زیر لب گفتم خدایا این چه وضعیه ما تو خونه داریم؟
تکیه زدم به دیوار و زل زدم به کف اتاقم... نمیدونستم چکار کنم.
دوست داشتم برم اتاق علی و خونه رو روی سرش خراب کنم ولی دوباره پتو رو روی سرم کشیدم که بخوابم ولی صدای بلند موسیقی نمیگذاشت بخوابم.
هوای پاییزی و پتوی گرم و پلکهای سنگین که اصلاً دوست نداشتم از هم باز بشن و دلم یک خواب حسابی میخواست ولی سعی کردم که خودم را به خواب بزنم و از خواب بعدازظهر لذت ببرم ولی نشد که نشد... بلند شدم رفتم طرف اتاق علی و با عصبانیت دستگیره در رو چرخاندم و چشمهام رو بستم و با عصبانیت فریاد کشیدم، چرا صدای آهنگ را کم نمیکنی؟ تمام مردم دارن صدای موسیقی تو را میشنوند اما تو عین خیالت نیست که اینقدر وُلوم صدا رو بالا بردی؟ وقتی دیدم صدایی از علی نمیاد دیگه چیزی نگفتم و چشمهایم را باز کردم. یهو چشمم به دوستای علی و خود علی افتاد که همین جوری زل زده بودن و من را نگاه میکردند...
دستم را گذاشتم جلوی دهنم و با صدای بلند گفتم وااای خدا...
یه لحظه سر و وضع خودم را نگاه کردم با یک تاپ و شلوارک و موهای ژولیده و ایستاده بودم جلوی دوستای علی. بدون اینکه چیزی بگم با عجله اتاق او را ترک کردم و اومدم توی اتاق خودم، در را محکم بستم و روی تخت نشستم و زانویم را بغل کردم... هول کرده بودم. من اصلاً دختر خجالتی نبودم؛ یعنی یاد ندارم از کسی یا چیزی خجالت کشیده باشم ولی اینبار بدجوری ضایع شده بودم... مخصوصاً جلوی پرهام که یه جورایی بهش حس داشتم و حسام متفاوت بود. حالا باید چکار میکردم؟»
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب موضوعی بسیار پیش پا افتاده و بی بهره از هرگونه هنر داستان نویسی . بیشتر در حد یاداشت های روزانه یک فرد عادی است. نویسنده حتی به روند داستان خود هم اعتنای نداشته و فراموش می کند که بعد