کتاب نامحرمان
معرفی کتاب نامحرمان
کتاب نامحرمان نوشتهٔ پروانه قدیمی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب نامحرمان
کتاب نامحرمان برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و روایتگر داستان دختری به نام «رزا» است که بهقصد انتقامگرفتن، حساب بانکی معشوق پیشین خود را هک میکند و دست به سرقت میزند؛ تا پول عمل مادر خود را تهیه کند. رزا ناگهان متوجه میشود گوشی همراه خود را بههنگام سرقت جا گذاشته است. پسرخالهٔ او به نام «مهران»، بهترین دوست و یار صمیمی و رفیقش است که برای او از همهٔ دنیا عزیزتر است و تنها کسی است که همیشه هوای رزا را دارد. مهران در این ماجرا به رزا کمک میکند و دختر را تنها نمیگذارد. این اثر داستان نامردی و خیانتی است که محرمان دل رزا، با او و خانوادهاش میکنند.
خواندن کتاب نامحرمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نامحرمان
«ساعت شش بود که علی راننده فرامرز به سراغم آمد. از سپیده و بچهها خداحافظی کردم و بیرون زدم. از خستگی چشمانم دودو میزد. روی صندلی عقب که نشستم، چشمانم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم. تا رسیدن به مقصد دقیقا یک ساعت در مسیر بودیم.
ماشین که از حرکت ایستاد، از چرت کوتاهی که چشمانم را ربود، بیرون پریدم. با دیدن ویلایی که پیش رویم بود، چشمانم گرد شد. محیط به شدت آشنا بود. بی اراده اخمهایم درهم رفت و گفتم:
- اشتباه نیومدین؟
علی بدون اینکه سرش را به سمتم بچرخاند جواب داد:
- خیر آدرس همینجا بود.
با تعجب پیاده شدم و کیفم را روی دوش انداختم. همان چرت یک ساعته خستگی را از تنم بیرون کشید. هوای مطبوع روزهای آخر شهریور را به ریه کشیدم. هنوز چند گامی به ویلا مانده بود، که فرامرز را با ربدوشامبر ابریشمی زرشکی رنگی جلوی در ظاهر شد.
عقلم فرمان ایست، داد. با دیدن پوشش عجیبش مو به تنم سیخ شد. فکرش را نمیکردم، اینگونه رکب بخورم. اخمهایم را درهم کشیدم. فرامرز لبخند زنان جلو آمد و گفت:
- چرا میترسی کوچولو؟ مگه جن دیدی؟
- جن ندیدم اما قرار نبود، اینجا و در چنین شرایطی باشم.
قاهقاه خندید و گفت:
- ذهن منحرفت رو پس بزن کوچولو... روز اولی که توی این ویلا اومدی بهت گفتم، مردی نیستم دختری رو با زور به تختم بکشونم...
عرق سردی روی تنم نشست. کلافه از شرایطی که گیر افتاده بودم، دستی روی پیشانیام کشیدم و گفتم:
- منظورتون از این کارا چیه؟
با دست اشاره کرد، جلو برم.
- مشتریت خودمم... میخوام روی کمرم تأتو کنی.
چند گام جلو رفتم. ابرویی بالا انداختم و با حیرت گفتم:
- من؟
خندید و گفت:
- آره... مگه تو چته؟
- آخه... من...
لکنت گرفته بودم. مرا به داخل ویلا هدایت کرد و گفت:
- چون طرحی که میخوام کارِ زیاد میبره گذاشتم، پنجشنبه بیایی که فردا هم وقت کار داشته باشی... هر چی باشه من با مشتریای غریبه باید یه فرقی داشته باشم دیگه... درسته؟
خون در رگهایم منجمد شد. با تته پته پاسخ دادم:
- من... نمیتونم... شب...
خندید و گفت:
- تنها نیستیم... نگران نباش. یه اتاق برات درنظر گرفتم... هر چی بخوای برات فراهمه.
- اما من...
چشمکی زد و با لحن پرشیطنتی گفت:
- منو به چشم یه مشتری ببین دختر... چرا انقدر هول شدی؟ من که به خودم اعتماد دارم... نکنه به خودت اعتماد نداری شیطون؟
خندید و دور خودش چرخی زد، دستانش را باز کرد و با شعف گفت:
- نکند جذابیت من دست و پات رو به لرز انداخته...
هل شدم و با دستپاچگی گفتم:
- نه... ابدا... من به شما علاقه دارم... شما خوبی اما....
چشمانش که گرد شد، سوتی زد و گفت:
- علاقه داری شیطون بلا و تا حالا رو نکرده بودی؟
فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم. تنم گر گرفته بود. زیر لب به خودم فحشی دادم... دستم را درهوا تکان دادم و گفتم:
- نه... اشتباه شد... منظورم اینه من به شما احساسی ندارم که بخوام درگیر بشم.
خندید و خیلی ریلکس گفت:
- علاقه هم داشته باشی من مشکلی ندارمااا...
- نه... ابدا... اشتباه لفظی بود.
خندید، به کاناپه اشاره کرد و گفت:
- بشین خستگی در کن.
کیفم را در دستم تکانی دادم و گفتم:
- بهتره زودتر کارمون رو شروع کنیم... نمیخوام زیاد طول بکشه.»
حجم
۴۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱۶ صفحه
حجم
۴۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۱۶ صفحه