کتاب دختری به نام بوف
معرفی کتاب دختری به نام بوف
کتاب دختری به نام بوف (سرگردان در سرزمین زمستان) نوشتهٔ امی ویلسون و ترجمهٔ شهلا انتظاریان است. ایران بان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب دختری به نام بوف
قصهها مزایای بیشماری دارند و برای همۀ افراد قابلدرک و فهم هستند. مطالعهٔ داستانها، چه خیالی باشند و چه واقعی، یکی از بهترین راههای انتقال دانش و تجربه، افزایش آگاهی و آموزش مهارتها برای زندگی موفقترند. کتاب دختری به نام بوف که با تصویرسازیهای «هلن کرافوردوایت» منتشر شده، بهصورت داستان نوشته شده و دارای تصاویری جذاب است. این داستان برای نوجوانان نوشته شده است. این اثر در سه بخش نگاشته شده که بخش اول ۱۵ فصل، بخش دوم دربردارندهٔ ۱۲ فصل و بخش سوم دربردارندهٔ هشت فصل است.
خواندن کتاب دختری به نام بوف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان دوستدار داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری به نام بوف
«آهسته میگوید: «فکر کنم افراد ارل. وقتی بدون تو برگشتن ارل کفری شد. بانو مجبورشون کرد من رو بیارن اینجا تا دست ارل بهم نرسه. روی جزیرهای در وسط دریاچهایم.»
نگاهش به طرف ساحل دور کشیده میشود، جایی که جنگل قدیمی دروئید شروع میشود. مه با نفس باد تغییر جهت میدهد و هیکل هیولاهایی آشکار میشود که آنجا جمع شدهاند، سایه نماهایی در میان درختان که برخی از آنها بلند هستند و بقیه با حرکاتی سریعتر از آن که انسان باشند، میان آنها بدوبدو میکنند و با نور کمرنگ قرص ماه که به زمین میتابد، همه دیده میشوند.
«ولی چطور... چطوری گرفتنت، مال؟ مامان چطوره، حالش خوبه؟»
میلرزد و میگوید: «از پنجره اومدن تو. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم، نمیدونی چه سریع و ساکت حرکت میکردن. فرصت نکردم داد بزنم یا کاری بکنم. مامانت بالا توی استودیو بود؛ محاله شنیده باشه. خودم هم به زور صداشون رو میشنیدم.»
میگویم: «وحشتناک بهنظر میرسه... خیلی متاسفم، مال. برای همه چی خیلی متاسفم. نمیدونستم چیکار میکنم. زیادی پیش رفتم... نزدیک بود البریک رو بکشم، هنوز هم نمیدونم میخوام چیکار کنم.» و در نهایت نومیدی به اطراف نگاه میکنم. میپرسم: «راستی، چطور از حفاظ رد شدی؟ فکر کردم آدمها نمیتونن...»
شانه بالا میاندازد. «با طلسم خودشون. فکر کنم هر وقت بخوان قطع و وصلش میکنن... اینقدر نترس، درستش میکنیم.» اما لبخندش کمرنگ و نگاهش آکنده از ترس است. حتما طرز گرفتنش برایش خیلی وحشتناک بوده است. تاکنون او را چنین درمانده ندیده بودم؛ همیشه او کسی بود که تمام جوابها را میدانست.
من و ملوری در اوایل آشناییمان همیشه دعوا میکردیم. چهار ساله بودیم. هر دو بازیهای مشابه را دوست داشتیم اما حاضر نبودیم به روش هم بازی کنیم. او همیشه به قوانین و مقررات بازی خیلی اهمیت میداد، اما من مثل وحشیها میدویدم و وقتی گاهی کاملا تصادفی میبردم، حرصش درمیآمد.»
حجم
۳۰۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۳۰۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه