کتاب زمستان آلیسا
معرفی کتاب زمستان آلیسا
کتاب زمستان آلیسا نوشتهٔ زوران درونکار و ترجمهٔ فریبا فقیهی است. نشر افق این رمان نوجوان را منتشر کرده است.
درباره کتاب زمستان آلیسا
کتاب زمستان آلیسا (Der Winter der Kinder oder) دربردارندهٔ رمانی برای نوجوانان است. زوران درونکار در این رمان، داستان دختری دهساله را روایت کرده که تنها با مادرش زندگی میکند و از یک مصیبت به دیگری میافتد. مادر آلیسا او را طناب نجاتش کرده است. هرروز زندگی مثل روزهای بارانی است و اینجوری میشود که آلیس در چلهٔ تابستان شروع میکند به یخ زدن. آلیس مریض نیست؛ او برای پدری سوگوار است که مدتی پیش در تصادف ازدست داده است. او در رؤیایی سه کودک را با سرنوشتی شبیه به خودش میبیند.
خواندن کتاب زمستان آلیسا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن رمان علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
درباره زوران درونکار
زوران درونکار متولد ۱۹۶۷ در کرواسی بوده است. او سهساله بود که همراه خانوادهاش به برلین مهاجرت کرد. او بیشتر رمانهایش را برای نوجوانها نوشته، اما چندین اثر برای بزرگسالان نیز نگاشته است. یکی از نخستین آثار درونکار در سال ۲۰۰۱ نامزد جایزهأ ادبی کودک و نوجوان آلمان شد. داستانهای او اغلب ترسناک و معمایی و با رویکرد روانشناختی هستند. «زمستان آلیسا» و «یادت میآید» از جمله آثار او هستند.
بخشی از کتاب زمستان آلیسا
«اینجا کافهای هست که جایی کنار پنجرهاش، تمام سال، آفتابگیر است. گاهی یک ساعت در روز و گاهی هم فقط پنج دقیقه. میزی که آنجاست رویهای فرسوده از جنس چوب دارد. روی آن چوب از شُعار گرفته تا اسم و شکلک کنده شده است. بشقابها، لیوانها و فنجانها رویش خراشهایی انداختهاند که تو را یاد چینوچروکهای پوست آدمهای پیر میاندازند. به لبهٔ میز که میرسی شیارها نرم میشوند. و اگر سرت را روی چوب بلوطیرنگ بگذاری، خیال میکنی همهٔ گفتوگوهایی را که تا حالا سر این میز شده، میشنوی.
امروز صبح، میز غرق در آرامش است. صبح زود است، حدود هشت و ده دقیقه. آلیسا فنجانش را هم میزند و لَبی تر میکند. یک تکه آفتاب روی میز لک انداخته و با آن زردی گرمش، راه میافتد روی دستهای او. بالاخره زمانش میرسد، دست آفتاب به آلیسا رسیده است. او با آرامش میگوید: «آخ.»
از پنجره نگاه میکند، ماشینها در رفتوآمدند، ولی صدایشان را نمیتواند بشنود. فقط صدای باران را میشنود. همان بارانی که یک سال پیش بارید و روی صحنهٔ تصادف پدرش، پردهای کشید.
آلیسا توی دلش میگوید: دیدن باران، آن هم وقتی هوا آفتابی است، دیگر خیلی عجیبغریب است. آنقدر به آن بیرون زل میزند که گردنش درد میگیرد. آلیسا چنان در فکر برگشتن پدر است که پَسِ سرش درد میگیرد.
بیا، خواهش میکنم!
آفتاب از شیشهٔ پنجره هجوم میآورد و آلیسا را در آغوش گرم و امنش میگیرد. مردمک چشمان آلیسا تنگ شدهاند؛ به ریزی ته سوزنتهگرد. آلیسا که پلک میزند جرقههای نورانی پشت پلکهایش راه میافتند.
کمی که میگذرد، نگاه کردن برایش سخت میشود. باید سرش را بچرخاند، چون گردنش گرفته است. احساس میکند از خودش ضعف نشان داده است. دست راستش را روی قلبی گذاشته که پدر و مادرش روی میز کندهاند. از گوشهٔ کافه صدای پیانو به او نزدیکتر میشود، مثل گربهای که نرمنرمک بهش نزدیک بشود، انگار که بترسد پیشتش کنند. باران ساکت شده است و آلیسا باز همهٔ صداها را میشنود: سروصدای ماشینهایی که از جلوی کافه میگذرند، جنبوجوش ایوان پشت پیشخان و تپش قلب خودش که انگار صد متر با تمام سرعت دویده است.
آلیسا چشمانش را میبندد. خسته است و آرزو میکند کاش این میز تختخواب بود و او میتوانست روی آن تخت دست و پاهایش را کش بدهد. آرنجهایش را تکیه میدهد به میز و صورتش را میگذارد روی دستانش.
خسته، خسته و فرسودهام ازبسکه گشتهام.»
حجم
۱۴۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۱۴۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
نظرات کاربران
اولاش حوصله سر بر بود کمی ولی به مرور بهتر شد و ارزش یکبار خوندن و داره☆