کتاب دردسر شغل من است
معرفی کتاب دردسر شغل من است
کتاب دردسر شغل من است نوشتهٔ ریموند چندلر و ترجمهٔ فتح الله جعفری جوزانی است. نشر آناپنا این چهار داستان طولانی آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دردسر شغل من است
کتاب دردسر شغل من است حاوی چهار داستان آمریکایی است که به قلم یکی از پایهگذاران رمان پلیسی واقعگرایانه نوشته شده است. در این چهار داستان طولانی، «فیلیپ مارلو» بهمنظور محافظت از یک پیرمرد ثروتمند در برابر یک حفار طلا استخدام میشود. او در این بین با یک قربانی قتل روبهرو می شود که احتمالاً یک زورگیر بوده است. از اینجا به بعد داستان به سبک پلیسی و کاراگاهی دنبال میشود؛ یعنی شیوهای که ریموند چندلر در آن استاد شناخته شده است. او با ساختن فضاهایی مرموز بهخوبی خواننده را با خود همراه میکند. کتاب «دردسر شغل من است» یک داستان کارآگاهی کلاسیک در گونهٔ نوآر است. سرانجام داستان چه خواهد شد؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب دردسر شغل من است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
درباره ریموند چندلر
ریموند تورنتون چندلر، زادهٔ ۲۳ جولای ۱۸۸۸ بود. او ۲۶ مارس ۱۹۵۹ درگذشت. او فیلمنامهنویس و رماننویسی آمریکایی بود که در شیکاگو به دنیا آمد و سالهای ابتدایی زندگیاش را بههمراه والدین، خاله و داییاش در نبراسکا گذراند. چندلر بهخاطر شرایط سخت مالی در دورهٔ رکود بزرگ اقتصادی، برای امرارمعاش به نویسندگی روی آورد و رماننویسی را بهصورت خودآموز فرا گرفت. ریموند چندلر در طول عمر خود ۲۳ داستان کوتاه منتشر کرد؛ بااینحال کتابخوانها از میان این آثار نسبتاً اندک تنها ۱۵ داستان را میشناسند. ۸ داستان دیگر که از جمله بهترین آثار او هستند نزدیک به یک ربع قرن در میان صفحات کاهی مجلههای پالپ (عامهپسند) مدفون بودند (این ۸ داستان عبارتند از «قاتل در باران»، «مردی که سگها را دوست داشت»، «پرده»، «دختر را محاکمه کن»، «سنگ یشم ماندارین»، «بیسیتی بلوز»، «بانوی دریاچه» و «جنایتی در کوهستان رخ نداده»). ریموند چندلر در سال ۱۹۵۰ مجموعهٔ داستانهای کوتاه خود را با عنوان «هنر بیدردسر قتل» منتشر ساخت، اما این کتاب هیچیک از هشت داستان منتشرنشدهاش را شامل نمیشود.
بخشی از کتاب دردسر شغل من است
«وقتی بههوش اومدم نوری که از پنجرهٔ اونورِ اتاق میاومد یه راست زده بود توی چشمهام. پشتِ سرم درد میکرد. با دستم لمسش کردم و چسبناک بود. آهسته، مثل یه گربه توی یه خونهٔ غریبه، اینور اونور رفتم، روی زانوهام بلند شدم و دستم را دراز کردم سمت اون بطری اسکاچ که روی چهارپایهٔ کنارِ کاناپه بود. با یه جور معجزه نخورده بودم بهش و اون را ننداخته بودم. موقع افتادن سرم خورده بود به پایهٔ پنجهمانند یه صندلی. اون خیلی بیشتر از ضربهٔ جیترِ جوون دردم آورده بود. میتونستم جایی که روی فکم درد میکرد را حس کنم، اما بهاندازهٔ کافی مهم نبود که توی دفتر خاطراتم بنویسمش.
پاشدم سرِ پا، یه قلپ از اون اسکاچ خوردم و به دور و ور نگاه انداختم. چیزی واسه دیدن نبود. اتاق خالی بود. اونجا پر از سکوت بود و خاطرهٔ یه عطر خوب. از اون عطرهایی که تا وقتی تقریباً دیگه نیستن متوجه نمیشی، مثل آخرین برگ روی یه درخت. دوباره سرم را لمس کردم، با یه دستمال زدم به قسمت چسبناکش، تصمیم گرفتم ارزشش را نداشت که به خاطرش داد و قال راه بندازم و یه مشروب دیگه خوردم.
درحالیکه اون بطری روی زانوهام بود نشستم و به صدای ترافیک که از یه جای دور میاومد گوش دادم. اتاق خوبی بود. دوشیزه هاریت هانترس دختر خوبی بود. چندتایی حرکت ناجور بلد بود، اما کی بلد نبود؟ نباید به خاطر همچون چیز کوچکی بهش ایراد میگرفتم. یه نوشیدنی دیگه خوردم. سطح محتویات بطری حالا خیلی پایینتر رفته بود. نرم بود و تقریباً پایین رفتنش را احساس نمیکردی. مثل بعضی نوشیدنیهایی که خورده بودم، وقتی میرفت پایین سرِ راهش نصفِ لوزههات را با خودش نمیبرد. یه خورده دیگه خوردم. حالا دیگه سرم درد نمیکرد. حالم خوب بود. دلم میخواست پیش درآمد پاگلیاچی را بخونم. بله، اون دختر خوبی بود. اگه اجارهاش را خودش میداد، وضعش خوب بود. من طرفدارش بودم. دختر خیلی خوبی بود. یه خورده دیگه از اسکاچش خوردم.
اون بطری هنوز نصفیش پُر بود. آرم تکونش دادم، چپوندمش توی جیب پالتوم، کلاهم را یه جایی روی سرم گذاشتم و اونجا را ترک کردم. بدون این که از هیچ طرف بخورم به دیوارهای راهرو، تونستم خودم را به آسانسور برسونم، رفتم طبقهٔ پایین و خرامون رفتم توی لابی.
هاکینز، کارآگاه مستقر در محل دوباره خم شده بود و تکیه داده بود روی میز و به اون قوطی روغن علیبابا زل زده بود. همون کارمنده داشت با اون سبیل کوچولو موچولو ور میرفت. بهش لبخند زدم. اون هم به من لبخند زد. هاکینز بهم لبخند زد. من هم به اون لبخند زدم. همه خیلی باحال بودن.
با اولین تلاش تونستم خودم را به در ورودی برسونم و یه بیست و پنج سنتی دادم به دربون و از پلهها رفتم پایین توی خیابون و خودم را رسوندم به ماشینم. گرگ و میش غروب سریع کالیفرنیا داشت اتفاق میافتاد. شب قشنگی بود. ونوس توی سمت غرب آسمون به روشنی یکی از چراغهای خیابون بود، به روشنی زندگی، به روشنی چشمهای دوشیزه هاریت هانترس، به روشنی یه بطر ویسکی اسکاچ. این یادم انداخت. اون بطری چهارگوش را درآوردم و بدون جلب توجه یه دسبرد بهش زدم، چوب پنبهاش را گذاشتم و دوباره گذاشتمش توی جیبم. هنوز بهاندازهٔ کافی داشت که باهاش خودم را به خونه برسونم.
توی مسیر برگشتن پنج تا چراغ قرمز را رد کردم، اما شانس یارم بود و هیشکی من را نگرفت. بیش و کم نزدیک جدول خیابون جلوی ساختمون آپارتمانم پارک کردم. با آسانسور رفتم طبقهٔ خودم، واسه باز کردن درها یه خورده مشکل داشتم و با اون بطری به خودم کمک رسوندم. کلید را کردم توی در و قفلش را باز کردم و رفتم داخل و کلید برق را پیدا کردم. پیش از این که بیشتر از اون خودم را خسته کنم یه خورده دیگه از دوام خوردم. بعد راهی آشپزخونه شدم تا یه خورده یخ و جینجرِیل بیارم و یه مشروب واقعی درست کنم.
فکر کردم یه بوی عجیبی توی آپارتمان بود -چیزی نبود که بلافاصله بتونم اسمی روش بذارم- یه جور بوی مثل دوا بود. من اون بو را به وجود نیاورده بودم و وقتی رفته بودم بیرون اون بو اونجا نبود. اما آنقدر سرحال بودم که نمیخواستم دربارهاش بحث کنم. رفتم سمتِ آشپزخونه، تا حدود نصف راه رفتم.
ریختن سرم، تقریباً از دو طرف، از کمد کنارِ تخت دیواری-دو نفر بودن- با اسلحه. قدبلنده داشت نیشخند میزد. کلاهش را روی پیشونیش کشیده بود پایین و صورت هفتی شکلی داشت که چونهاش تیزی تهش بود، مثل قسمت پایین تک خال خشت. چشمهای مرطوب تیرهای داشت با یه دماغ که آنقدر بیخون بود که ممکن بود از مومِ سفید ساخته شده باشه. اسلحهاش یه کلتِ وودزمن بود با یه لولهٔ دراز و جلوی بریده شده. معنی این کار این بود که فکر میکرد کارش را خوب بلد بود.
اون یکیشون یه آشغال کوچولو مثل سگ تِریِر بود با موهای زبر سرخ رنگ و بدون کلاه و چشمهای خیس بیروح و پاهای کوچک و کفشهای کتونی سفیدِ کثیف. یه اسلحهٔ اتوماتیک داشت که به نظر میرسید واسهاش زیادی سنگین بود که بتونه بالا نگهش داره، اما به نظر میاومد از دست گرفتنش خوشش میاومد. با دهن باز و با سروصدا نفس میکشید و بویی که حس کرده بودم به صورت امواج از اون میاومد-نعنایی بود.
گفت: «دستها بالا، حرومزاده.»
دستهام را بردم بالا. کار دیگهای نبود که بکنم.
کوچولوئه من را دور زد و از بغل اومد سراغم. غرید که: «بهمون بگو که نمیتونیم این کار را بکنیم.»
گفتم: «نمیتونید این کار را بکنید.»»
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه