کتاب روزگار سودابه
معرفی کتاب روزگار سودابه
کتاب روزگار سودابه داستانی بلند نوشتهٔ مریم مظفری و ویراستهٔ رئوف شاهسواری است و نشر پیدایش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب روزگار سودابه
کتاب روزگار سودابه در ژانر تاریخی و اجتماعی نوشته شده و به روایت اتفاقاتی در طول تاریخ چند دهه گذشته ایران میپردازد. نگارش این رمان ده سال به طول انجامید. شخصیت اول رمان، سودابه است که خاطراتش را از کودکی تا بزرگسالی روایت میکند. سودابه در خلال روایت داستان زندگیاش به حوادث و وقایع تاریخی میپردازد و شرایط اجتماعی آن دوران را شرح میدهد. در ادامه به موضوع مهاجرت در دهه ۶۰ و تجربه سخت ترک وطن و آشنایی با فرهنگ و زندگی در کشوری جدید پرداخته میشود.
خواندن کتاب روزگار سودابه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روزگار سودابه
«آینۀ غبارگرفته، چهرهاش را کدر نشان میداد. فوتی به آینه کرد. دست به سرش که رگۀ سفید از میان موهای سیاهش بیرون زده بود، برد. تاب بلند مویش را در دست پیچاند و پشت سرش جمع کرد. نگاهی دوباره در آینه بهخود انداخت. آینه یادگار مادر بود. وقتی لالهشمعدان مس را روشن میکرد، نرمۀ نور به روی تارهای ظریف مس دور آینه میافتاد و سودابه را بهیاد تعریفهای مادر از آسمان پرستارۀ شبهای یزد میانداخت. مادرش یزدی بود و آرامش درونش مثل آبانبار قدیمی شهر یزد، عمیق.
دست برد و کمربند پیراهن مشکی را محکم گره زد. پیراهن به تنش گشاد شده بود. نگاهی دوباره در آینه انداخت. انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و به فرنگیس که مچاله روی مبل نشسته بود، گفت: «الان او را میآورند.»
فرنگیس به گلهای خشک درون گلدان کریستال خیره مانده بود. سودابه گلی را از شاخه جدا کرد: «برایش کاموا خریدم.»
گل را در انگشتانش خرد کرد: «دو هفته پیش وقتی تلفنی به او گفتم شال و دستکشِ پشمی برایش بافتهام و میخواهم بیاورم، نمیدانی چه جوابی داد!»
فرنگیس نگاهش کرد و او ادامه داد: «گفت، میآیم. خودم میآیم.»
دختر، زانوانش را بغل کرد. سودابه کنار پنجره رفت و به برفهای توی حیاط نگاهی انداخت و آمرانه گفت: «دخترم برو لباس مشکیات را بپوش. الان سیاوش را میآورند.»
و به برف توی حیاط نگاه کرد، «روزهای برفی شبیه هم نیستند. بعضی روزها خاکستری، بعضی سفید و گاهی همرنگ خاکاند...»
تولد یازدهسالگیام بود، آن روز هم برف زیادی باریده بود. از صبح مادر و فاطمهخانوم مشغول تدارک جشنِ تولد من بودند. پدر هم همان روز از مسافرت بصره برمیگشت. کارها تمام نشده بود که هوا تاریک شد. من و سیاوش همیشه بر سر شیشههای بخارگرفتۀ مهمانخانه دعوا داشتیم. من بزرگترین پنجره را انتخاب کردم. خانهای کوچک روی شیشه کشیدم. سیاوش تا خانۀ من را دید، نقنقش شروع شد. با اینکه به کلاس دوم میرفت ولی مثل بچهکوچولوها لوس میشد. مادر همیشه طرفش را میگرفت: «سودابه! برادرت از تو کوچکتر است. باید مواظبش باشی. نه اینکه...»
«باید مواظبش باشی! باید مواظبش باشی! مگر من مادرش هستم؟»
غر زدم. عصبانی بودم. مادر حرفهاش را با لبخند و در کمال خونسردی میزد. من نمیتوانستم مثل او باشم. خواستم از اتاق بیرون بروم که سیاوش دستم را کشید: «بیا سودی! بیا همۀ پنجرهها مال تو. بیا.»
آن شب، تمام شیشهها را با انگشت نقاشی کردیم. ولی نقاشیها قطره شدند و روی شیشه سرخوردند. از میان راهراه قطرهها، چشمم به مشمرتضی افتاد که رولزرویس پدر را از برف تمیز میکرد. پدر، سالها پیش رولزرویس را از یک شاهزادۀ قاجار که برای زندگی به پاریس میرفت، خریده بود. مادر و فاطمهخانوم از غذاهای مورد علاقۀ پدر حرف میزدند. وقتی مشمرتضی ماشین را از حیاط بیرون برد، مادر گفت: «بروید لباسهایتان را بپوشید. سودابه، برادرت را یاری بده تا لباسش را...»
منتظر بقیۀ حرف او نماندم. دست سیاوش را گرفتم و او را بهطرف اتاقمان کشاندم. چون سه سال بزرگتر از سیاوش بودم، باید به او در همۀ کارها کمک میکردم.»
حجم
۲۴۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۴۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه