کتاب شاهین ها و بشکه باروت
معرفی کتاب شاهین ها و بشکه باروت
کتاب «شاهین ها و بشکه باروت» نوشتۀ محمدرضا اصلانی است و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را منتشر کرده است. شاهینها و بشکۀ باروت رمانی مهیج و زیبا برای نوجوانان است.
درباره کتاب شاهین ها و بشکه باروت
داستان شاهینها و بشکۀ باروت با رسیدن نامهای به دست محسن آغاز میشود. نامه از طرف یوسف برادر بزرگ محسن بود که سرباز است. او همیشه نامهای کوتاه برای کل اعضای خانواده مینوشت؛ اما عجیب بود که این بار فقط برای محسن نامه است. محسن با هیجان و اضطراب نامه را باز میکند؛ اما متن نامه مثل همیشه است؛ اما در پشت برگه دو جملۀ کوتاه نوشته: مواظب بشکۀ باروت باش. به بشکۀ م.ک.ب دست نزن تا خودم بیایم.
داستان شاهینها و بشکۀ باروت دربارۀ محسن و بردار بزرگ یوسف است که محسن او را شاهین بزرگ خانه میداند. محسن و مرتضی برادر کوچکتر گروهی بودند که عملیات زیرزمینی انجام میدادند. آنها اعلامیههایی را که یوسف برادر بزرگ و سرباز ارتش میآورد پخش میکنند. یوسف در آخرین نامهاش نوشته بود: به بشکۀ م.ک.ب دست نزن تا خودم بیایم. این جمله برای محسن و مرتضی نامفهوم بود. آنها برای پیبردن به راز این جمله درگیر ماجراهای زیادی میشوند.
کتاب شاهینها و بشکۀ باروت رمانی برای نوجوانان است و به روش اولشخص و از زبان محسن روایت میشود. اتفاقات داستان مربوط به روزهایی است که خبر آمدن آیتالله خمینی به ایران پخش شده و تمام مردم منتظر آن روز هستند.
خواندن کتاب شاهین ها و بشکه باروت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان و علاقهمندان به رمانها و داستانهایی دربارۀ انقلاب اسلامی مردم ایران پیشنهاد میکنیم.
درباره محمدرضا اصلانی
محمدرضا اصلانی، شاعر، نویسنده، کارگردان و هنر پژوه،در سال ۱۳۲۲ در رشت متولد شد و در رشتۀ نقاشی تحصیل کرد. او را بیش از هر چیز بهخاطر اشعارش میشناسند و یکی از شاعران تأثیرگذار موج نو به شمار میرود. «اسب نقرهای» و «شاهینها و بشکۀ باروت» رمانهایی است که او برای نوجوانان نوشته است. او همچنین فیلمهای زیادی را کارگردانی کرده است.
بخشی از کتاب شاهین ها و بشکه باروت
«تب داشتم و در اتاق نزدیک پنجره، زیر لحاف خوابیده بودم. من بودم و بابا و مرتضی و یک خانۀ سرد و خاموش. بخاری روشن بود،اما گرمایی نداشت. دلم میخواست گریه کنم، میخواستم فریاد بکشم و نالهکنان بگویم: مادر چه وقت مشهد رفتن بود؟ یوسف! چرا تصمیم گرفتی که تا پایان خدمت به مرخصی نیایی؟ اولین روزهای ماه بهمن بود، ولی از آمدن آقای خمینی خبری نبود. شاه رفته بود، مانند زمستان که رفته بود و خیال آمدن نداشت. بیشتر روزها هوا معتدل بود و شبها هوا سرد میشد و سوز سردی میآمد. چند ساعتی مانده بود تا تظاهرات شبانه شروع شود. از حیاط صدایی آمد. مثل این بود که مسی ظرفهای نفت را جابهجا میکرد. بدون اینکه لحاف را پس بزنم، نیمخیز شدم و درجا نشستم.»
حجم
۶۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۶۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه