کتاب مرگ یا بستنی؟
معرفی کتاب مرگ یا بستنی؟
کتاب مرگ یا بستنی؟ نوشتهٔ گرث پی. جونز و ترجمهٔ مرجان مهدی پور است و ایرانبان آن را منتشر کرده است. مجموعه داستانهایی از ماجراهای زادگاه مرگ که خونتان را منجمد خواهد کرد، در این کتاب آمده است. کتابی مبهم و رازآلود که نفس شما را در سینه حبس میکند.
درباره کتاب مرگ یا بستنی؟
لارکین میلز یک شهر معمولی نیست. این شهر سرزمین رازها و معماهاست که یک بستنیفروشی بیهمتا دارد و کلی مورد مرگ نامشخص که روی دست مردمش مانده. جایی که هر سوی آن رازی سر به مهر در انتظار گشودهشدن دارد. مردم سالهاست که میدانند در قلب شهر لارکین میلز چیزی رو به فساد و تباهی است و این شک همیشه وجود داشته که بعضی از آدمهای اینجا حاضرند هرکاری بکنند که رازهایشان از پرده بیرون نیفتد. آیا پشت مزهٔ فوقالعادهٔ بستنیهای آقای موریکون رازی نهفته است؟ آیا هارولد میلکول سعی میکند در نعشکش سیاهش چیزی پنهان کند؟
خواندن کتاب مرگ یا بستنی؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان شیفتهٔ داستانهای تخیلی و هیجانانگیز و معمایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرگ یا بستنی؟
«آلبرت دنس همهٔ عمر از فروشندههای دورهگرد متنفر بود. اینکه در خانهٔ آدم را میکوبیدند تا مثلاً محلول شوینده، چاقوی آشپزخانه یا بیمهٔ عمر قالب کنند، به نظرش به طرز وحشتناکی، یک جور تجاوز به حریم شخصی افراد بود. وقتی با مرد گستاخی که محلول ارغوانی سیری را در دست داشت روبهرو شد چیزی نمانده بود در خانه را به رویش بکوبد.
آلبرت پرسید: «این چیه؟»
مرد، که کت شلوار خاکستری به تن داشت، از بالای عینکش نگاهی به آلبرت انداخت و گفت: «سلام. من در این منطقه حکایتفروش هستم.»
آلبرت در جوابش گفت: «ببخشید، من سرم خیلی شلوغ است.»
مرد درحالیکه به بطری بزرگ نوشیدنی در دست آلبرت اشاره میکرد گفت: «بله میبینم، مشغول جشن و سرورید.»
آلبرت گفت: «نه، این مال من نیست. داشتم آن را طبقهٔ بالا میبردم، برای مادرم. حالش خوب نیست. اصلاً خوب نیست.»
ـ «خیلی ناراحتم که این را میشنوم. زمینگیر شده، نه؟ او بدحال است؛ “خوب نیست” برای تعریف حالش خیلی کم است. از کی حالش این طور شده؟»
ـ «یادم نیست از کی.»
ـ «با این حساب، پسر خرفتی هستی.»
آلبرت شنید مادرش طبق معمول به کف زمین ضربه میزند. «خودش است. باید دارویش را ببرم بالا.»
ـ «کارم واقعاً خیلی طول نمیکشد.»
آلبرت نگاهی به محلول ارغوانیرنگ انداخت و پرسید: «این شربت برای چی هست؟»
مرد فروشنده، مثل بازیگری که روی صحنه یکدفعه یادش افتاده باشد اینجای بازی باید چه کار کند، عینکش را عمداً روی صورتش جابهجا کرد و گفت: «فکر کنم منظورم را نفهمیدی. من نگفتم شربت، گفتم حکایت، مَثَل، خاطره.»
ـ «خب، توی این شیشه چه داری؟»
ـ «داخل شیشه زهر است.»
ـ «زهر؟»
مرد بیاعتنا گفت: «یا به عبارتی عصارهٔ مرگ؛ اگر بخواهیم اسم کامل و مهیج آن را گفته باشیم. راستش این روزها دیگر تقاضا برای آن کم شده. من حکایت میفروشم.»
«ممنون، من حکایت لازم ندارم.» آلبرت این را گفت و سعی کرد در را ببندد، اما مرد پایش را لای در گذاشت و مانع شد. «خیلی از مشتریهای من کشتهمردهٔ چیزهایی هستند که بشود در مهمانیها و موقعیتهای اجتماعی نقل کرد.»
ـ «خب، من دلم نمیخواهد.»
ـ «خیلی خوب است که این را میشنوم. شاید بتوانی کاری کنی من مشتری یکی از آن خاطرات بامزهات بشوم. آخر میدانی من همانطور که فروشندهام، خریدار هم هستم.»
«خب، اگر با این کار من بالاخره از اینجا میروی، قبول.» بعد برای او خاطرهای تعریف کرد از یک باری که قرار ملاقاتش را در تقویم روزانهاش اشتباه نوشته بود و سر از همایش مقوافروشها درآورده بود. او دلال کاغذ بود و هیچ علاقهای به کار مقوا نداشت و با این اشتباه در وضعیت مسخرهای گیر افتاده بود. آلبرت قبلاً این داستان را با پایانبندیهای مختلف بارها تعریف کرده بود ولی نگاه خیرهٔ مرد فروشنده او را هول کرد، جوری که درست در اوج داستان بامزهاش تپق زد؛ جایی که داشت میگفت یک مردک فروشندهای در جمع مقوافروشها به او کارت ویزیت داد.»
حجم
۲۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه