کتاب باران بهانه بود...!
معرفی کتاب باران بهانه بود...!
کتاب باران بهانه بود...! نوشتهٔ فائزه اسفرورینی است و انتشارات خط آخر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب باران بهانه بود...!
داستان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب باران بهانه بود...! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب باران بهانه بود...!
«-بعله؟
-کجایی پس؟ چرا انقد دیر جواب میدی؟
- خبر مرگم کپه مرگمو گذاشته بودم، باید ببخشین که این موقع شب یعنی حدوداً ساعت دو نصفه شب خوابیده بودم!
-خوبه حالا توهم، میدونم دیر وقته، امشب بابا برای آخرین بار حرفاشو با مامانم زد...
-خب؟
-راضی نشد...
-ای وای چه بد! میگفتی پسر خوبیه، بسازه، اهل زندگیه...
-گفتم بابا، همهی اینا رو گفتم راضی نمیشه که نمیشه. میگه دختر مثل دسته گلم رو که از تو جوب پیدا نکردم بدم دست این آدم آسمون جل!
-قربان شما. خب دیگه خوشحال شدیم اوقات خوشی داشتیم با هم، منم صادقانه عاشق شما بودم. قسمت نبود دیگه. امری ندارین؟
-کدوم گوری میخوای بری؟
-اگر صلاح میدونید میخوام برم کپه مرگمو بذارم.
-برات مهم نیس جواب مامانم چی شد بلاخره؟
-آخه جلبک وقتی این موقع شب زنگ زدی اینطوری قایم موشک بازی میکنی معلومه که سر حالی، وقتی هم سر حالی یعنی مامانت بلاخره موافقت و حکم خروج از مرز خونه رو صادر کرده.
-آفرین، بزن کف قشنگرو به افتخارآقا سامان. خوشحالی نه؟
-نه!
-نه! ؟
-آخه علیرضا جان کی از این که آدمی مثل تو آویزونش بشه خوشحال میشه که من دومیش باشم؟
-خب سامان خان من فردا به خدمت شما میرسم، هرکی ندونه من که خوب میدونم چه شب هایی به عشق دیدن من پشت پنجره اتاقت مینشستی...!
-آخی پسر خوبی بودی حیف شدی، برو بخواب از وقت خوابت گذشته هذیون میگی، مامان جونت میدونه تا این موقع شب بیداری؟ تو که همیشه ساعت نه خواب بودی تا این موقع بیدار موندن واست ضرر داره، ترک عادت سبب مرض است، الانم مرض گرفتی افتادی به جون من...
- برو بخواب الان داغی درک نمیکنی چقدر خوشحالی فردا حضوراً بهت یاد میدم چطور خوشحالی کنی....
- برو بابا، شب به خیر.
از وقتی که اورا میشناختم همینطور بود. هیچوقت احساساتش را بروز نمیداد. منو سامان از زمان کودکی به سبب دوستی خانوادههایمان همدیگر را میشناختیم، این رابطه با رفتن به مدرسه و هم کلاس شدن به دوستی عمیقی بدل شد که تا کنون هم سرسختانه ادامه دارد. سامان پسر خوب و دوست داشتنی بود که همیشه به خاطر داشتنش خدا را شکر میکردم. بعد از قبول شدن من در رشته دلخواهم مادرم بنای ناسازگاری گذاشت که با تحصیل من در شهری دیگر مخالف است. تا آن شب که بلاخره پدرم موفق به راضی کردن مادرم شد البته به سختی. میهمانی آقای شریفی که به مناسبت قبولی سیاوش پسرش در کنکور ترتیب داده شده بود سبب شد تا مادرم بفهمد پسرش تنها کسی نیست که قرار است دور از خانواده اش تحصیل کند. دانشگاه شیراز امکاناتی داشت که آرزوی هرکسی بود که در چنین دانشگاهی تحصیل کند من هم دوس نداشتم این موقعیت را از دست بدهم. بعد از مدتها با خیال راحت روی تختم دراز کشیدم به آینده ام فکر کردم. اما فکر آقای فهیم یکی از دوستان قدیمی پدرم که آن روز در میهمانی سیاوش به صورت اتفاقی پس از مدتها دیده بودیمش از ذهنم دور نمیشد. البته ناگفته نماند که انگار بیشتر فکر دخترش ذهنم را مشغول کرده بود، دختر خودخواه و مغروری که امید مدام پا پیچش میشد، دوست نداشتم نوع برخورد آن دخترک با من که به گمانم نامش شیوا بود باعث سوءتفاهم شود. برای همه سوال بود که چرا شیوایی که هیچکس را لایق حرف زدن نمیدانست یکباره کنار من نشست و جویای احوالم شد این مسئله برای خودم هم سوال بود موقع رفتن دستی روی شانهام نشاند تمام مجلس میخ حرکاتش شده بودند، از آن حرکت صمیمانه اش جا خوردم اما خوشبختانه زود خودم را جمع جور کردم و مشغول حرف زدن با سامان شدم. با تمام وجودم آرزو میکردم که دیگر هرگز اورا نبینم... پلک هایم کم کم سنگین شد و خوابم برد.
- علیرضا پاشو لنگ ظهره...
- پنج دقیقه فقط پنج دقیقه..
- پاشو سامان اومده.
- خب بگو بیاد تو مامان.
- از دست تو علیرضا. شد یه بار حرف گوش کنی؟ سامانم هم سن توئه. معلوم نیس صبح کی از خواب پاشده که نیم ساعته اینجاس.
پتویم را کنار زدم، چشم هایم را مالاندم و با خمیازه گفتم آخه من دیشب خوب نخوابیدم. حالا سامان یه بار تو عمرش زود بلند شدهها...
این را که گفتم سامان سرش را داخل کرد و گفت:
- راست میگه خاله دیشب خوب نخوابیده آخه تا دیر وقت مشغول استراق سمع بوده...!
با حرص نگاهش کردم تا دهن گشادش را ببندد برای اینکه بیشتر اعصابم را خرد کند گفت:
- ای وای ببخشید نباید میگفتم؟؟!!
روبه مادرم ادامه داد:
- اصلاً شوخی کردم خاله جون
بعد به صورت کاملا تصنعی روبه من کرد و پرسید:
- اینجوری خوبه علیرضا؟ جمعش کردم!
مادرم چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:
- چشمم روشن، از این اخلاقا نداشتی که الحمدواله.. اینم اضافه شد.
سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم ببخشید دست خودم نبود، خیلی واسم مهم بود...
مادرم لبخندی زد، سرش را تکان داد و رفت. سامان بی آن که اصلاً به روی خودش بیاورد لحظاتی قبل چطور مرا فروخت کنارم نشست، دستی روی شانهام زد و با لبخند گفت:
- حال کردی چطوری پیچوندم مامانتو؟؟
_ آفرین واقعاً دست درد نکنه. عجب کسی هستی تو!
همانطور که قربان شما، قربان شما میکرد و سوسه میآمد بالشت را آرام برداشتم و چنان به سرش کوبیدم که شش دور زد! کمی سرش را اینور و آنور کرد و با لبخند گفت:
- قربان شما مرسی، بلاخره هرکسی یه جور تشکر میکنه دیگه...!
کمی که حالش جا آمد دوباره بالشت را به سرش کوبیدم، اینبار بیشتر از دفعه قبل گیج شد، چشمانش را که به سبب ضربه لوچ شده بود جمع کرد و آرام سرش را سمت من برگرداند، گفت:
- میبخشید که این سوال رو میکنما، با عرض پوزش ضربه دوم بابت کدوم کار خوبم بود؟
- به خاطر خوشحالی دیشبت...! حالا من آویزون تو میشم؟؟
قشقرق کنان دستش رو جلوی دهانش برد و جواب داد:
- ای وای تو روز روشن خدا داره دروغ میگه من کی گفتم تو آویزون من میشی؟
- تو نگفتی دیگه؟
با عشوه لبش را گاز گرفت و گفت:
- خدا مرگم بده سوءتفاهم پیش اومده لال شه زبونی که اینو بگه...! من گفتم...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که از کنارم بلند شد و ادامه داد:
- من گفتم کی از این که آدمی مثل تو آویزونش بشه خوشحال میشه که من دومیش باشم؟
بالشت را پرتاب کردم اما جاخالی داد، در این کار مهارت زیادی داشت.
- ا ا ا ا.... آدم باید جنبه داشته باشه و حرف حقیقت رو با تمام تلخیش قبول کنه آقای نسبتاً محترم!
- سامان پا میشم لهت میکنما...
- برات متاسفم. مایه ننگ جامعه...»
حجم
۳٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۰۷ صفحه
حجم
۳٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۰۷ صفحه
نظرات کاربران
سلام.من نسخه چاپی این کتابو خریدم و مطالعه کردم. میتونم ب جرأت بگم ک موضوع داستان اصلا تکراری نیست. شاید شما با خوندن چند سطر اول فکر کنید که تکراریه اما با ادامه دادنش شاهد خواهید بود ک چقدر جذابه