دانلود و خرید کتاب زیکورا چیماماندا انگوزی آدیشی ترجمه غزاله شکرابی
تصویر جلد کتاب زیکورا

کتاب زیکورا

انتشارات:نشر سیزده
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زیکورا

کتاب زیکورا نوشتهٔ چیماماندا انگوزی آدیشی و ترجمهٔ غزاله شکرابی است و نشر سیزده آن را منتشر کرده است. زیکورا داستان دل‌مشغولی‌ها و مشکلات زنی آفریقایی است که در آمریکا زندگی می‌کند.

درباره کتاب زیکورا

زیکورا، دختر نیجریایی ساکن آمریکا و وکیل پایه‌ٔ یک دادگستری، هنگام آمادگی برای مادرشدن، دچار بحران بزرگی در زندگی خود می‌شود. او مشکلات عدیده‌ای در مواجهه با پدر کودک خود دارد که به‌تازگی او را رها کرده است. او احساس می‌کند بار دیگر همان دختر کوچک و تنهای گذشته است. زیکورا شروع به یادآوری خاطرات گذشته‌ٔ خود، محیط خانواده، مسائل بغرنج و حل‌نشده میان پدر و مادرش، سال‌های نه‌چندان خوب کودکی و نوجوانی و عشق‌ها و امیدهای ازدست‌رفته‌ٔ خود می‌کند و درنهایت درمی‌یابد در چه جایگاهی است و چطور باید مبارزه کند.

خواندن کتاب زیکورا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی دربارهٔ زنان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب زیکورا

«تمام شب مادرم نزدیک من نشسته بود، اما به من دست نمی‌زد. ناخودآگاه جیغ می‌کشیدم؛ جیغ‌هایی کوتاه که فضای اتاق بیمارستان را برایش غیرقابل تحمل می‌کرد. یک‌بار گفت: «این دیگه چه‌جور زایمانیه!» و من می‌خواستم بگویم: «از اون گوه...» البته که او اصطلاحات عامیانهٔ آمریکایی را درک نمی‌کرد. من از قبل برای درد آماده شده بودم اما این فقط درد نبود؛ چیزی شبیه ولی متفاوت‌تر از درد بود. مانند گلولهٔ آتش در پشت من نشسته بود و به ران‌هایم گسترش می‌یافت، درونم را فشار می‌داد و خرد می‌کرد، به سمت پایین کشیده و مارپیچ می‌شد. درست مثل عهد عتیق؛ مانند یک طاعون که چون بادی بَدَوی که به میل خود می‌وزد، شرورانه اما بی‌هدف، بر بدنم غلبه می‌کرد. زمان به کندی می‌گذشت و با این‌حال پرستاران می‌گفتند که من پیشرفتی در پروسهٔ زایمان نداشته‌ام. پرستار کوچک‌تر گفت: «تو پیشرفتی نمی‌کنی!» انگار این تقصیر من بود!

فضای اتاق خیلی گرم و سپس خیلی سرد می‌شد. بازوهایم خارش داشت، پوست سرم خارش داشت و بی‌حالی مانند مه غلیظی روی تمام بدنم پخش شده بود. دلم نمی‌خواست چیزی روی بدنم باشد. لباس بیمارستان را پایین انداختم؛ پارچهٔ آبی شل با طناب‌های آویزان افتاده‌ای که از پشت باز می‌شد، انگار برای تحقیر بیمار طراحی شده است. برهنه، لبهٔ تخت نشستم و خودم را عقب کشیدم. تحمل غیرممکن بود، همه‌چیز غیرممکن بود. ایستادم، نشستم و بعد با دستانم زانویم را گرفتم و شکم کشیده‌ام را در این بین معلق کردم. فشار در قسمت پایین بدنم، تصادفی و نامنظم در رفت‌وآمد بود.

پرستار بزرگ‌تر چیزهایی می‌گفت. من فریاد زدم: «من به آرامبخش احتیاج دارم!» او گفت: «به‌زودی بهت اپیدورال تزریق می‌شه.»

پرستار کوچک‌تر خواست وضعیتم را چک کند. به پشت غلتیدم؛ حملهٔ انگشتانش آغاز شد. او دستکش داشت و من ناخن‌هایش را نمی‌دیدم اما مژه‌های مصنوعی او که مانند پرهای سیاهی از پلکش رو به بالا شکل گرفته بود، باعث نگرانی من از بلندی ناخن‌هایش شده بود که ممکن بود هر لحظه دستکش لاتکس و سپس رحم من را سوراخ کند. مضطرب بودم.

او گفت: «پاهاتو بالاتر بیار، اینجوری خم نشو!»

«چی؟»

«گفتم یه‌جوری خودتو نگه دار که بتونم کارمو درست انجام بدم. مثل گل...»

مثل گل؟ این چه‌جور تشبیهی بود؟ از این بهتر نمی‌توانستم! شروع کردم به خندیدن، خنده‌های عصبی که باعث شد پرستار با نوعی ابراز تاسف به من نگاه کند. او قطعاً همهٔ اشکال جنون را در زنان درحال زایمان دیده بود؛ درحالی که به پشت روی شکم‌هایشان خوابیده و سخت‌ترین لحظات را پشت سر می‌گذاشتند.

او گفت: «پس بدون پیشرفتی نمی‌کنی!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
اون‌قدر که برای خودت سخت تصورش کردی هم نیست؛ ما همیشه همه‌چیز رو خیلی بدتر از اون‌که هست تصور و باور می‌کنیم.
زهرا غفاری
لحظه‌هایی وجود دارند که ناگهان زندگی شما به یک زندگی متفاوت‌تر از آنچه پیش‌تر وجود داشته تبدیل می‌شود و چقدر سرعت گذر این لحظات بالاست.
زهرا غفاری

حجم

۶۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۷ صفحه

حجم

۶۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۷ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان