کتاب دختر آب
معرفی کتاب دختر آب
کتاب دختر آب نوشتهٔ الهام سیدحسینی است. نشر صاد این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان بلند که یکی از کتابهای مجموعهٔ «فرهنگ و اندیشه» است، از زبان کودکی در دوران کرونا روایت میشود.
درباره کتاب دختر آب
داستان بلند دختر آب در ۸ بخش و چندین فصل نوشته شده است. این کتاب با توضیحی درمورد ویروس «کووید - ۱۹» از منظر راوی این کتاب آغاز شده است. راوی ویروس کرونا را یک هیولا مینامد. از همین ابتدا درمییابیم که این راوی کودکی است که ظاهراً پدر و مادری پزشک دارد. برای آنکه کودک مانع فعالیتهای درمانی مادر و پدر نشود، مدتی را باید پیش مادربزرگ و دایی خود بگذراند. او میگوید که از همین اول حوصلهاش سر رفته است.
فصل اول این کتاب «رفتن» نام دارد و فصل آخر آن «دختر آب».
خواندن کتاب دختر آب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب دختر آب
«دلم نمیخواد بیدار شم. میخوام سر جام دراز بکشم و برای بالارفتن از کوه نقشه بکشم. نباید زیاد دور باشه... میتونم تنهایی ازش بالا برم... . روی پاهام میزنم؛ خوشبختانه پاهای سالم و قویای دارم. اگه گرسنهم شد چی؟ باید با خودم آذوقه بردارم؛ چندتا ساندویچ و آب. یه قمقمهٔ آب کمه؛ حتماً باید چندتا بطری با خوردم ببرم. وقتی رسیدم اون بالا، سروصورتم رو توی آب چشمه میشورم؛ قد یه سال آب میخورم و همهٔ بطریها رو پر میکنم. باید حالاحالاها آب داشته باشم... چطوره همینالان راه بیفتم... .
سر جام غلت میزنم. بالش رو بغل میکنم. حیف که به مامان قول دادم دختر خوبی باشم؛ ولی من که نمیخوام کار بدی بکنم. میخوام کمک کنم دخترخالهم زودتر بزرگ بشه؛ یه دختر خوشگل بشه و صدای خندههاش باغ دایی رو پر کنه. دایی بدجنس!
صدای خندهٔ یه دختر از بیرون میآد... . آره صدای یه دختره... . سحره؟ نهبابا اون به این زودیها نمیتونه به این بلندی بخنده. لابد رادیوی، چیزی روشنه... ولی صداش چه بامزه است. با تنبلی خودم رو میکشم پای پنجره و نگاهی به بیرون میندازم. بله یه دخترکوچولو قد خرس سفیدی که دایی برام خریده، توی باغه. دامنشلواری آبی تنشه با بلوز سفید. موهای سیاهش بازه و داره طناب میزنه.
خدا کنه تا برسم طبقهٔ پایین، جایی نره. پلّهها رو یهنفس پایین میدوم. آقای امیدی توی هال نشسته با مامانی حرف میزنه. خاله براش چای میآره. سلام میدم و از در میزنم بیرون. باورم نمیشه؛ انگار سفیدبرفی روبهروم ایستاده. دخترکوچولو صورت گرد سفیدی داره. موهاش مثل سفیدبرفی سیاهه. میرم جلو یواشکی سلام میکنم. اونم سلام میکنه. طنابش رو سمتم میگیره:
«میخوای طناب بزنی؟»
_ نه... یعنی آره... توی طنابزدن خوب نیستم. هیچوقت تمرین نکردم. طناب به دست و پاهام میپیچه.
دختره میخنده. باید از دستش عصبانی بشم؛ ولی دلم نمیآد... صورتش خیلی بامزه است. ایکاش سحر هم وقتی بزرگتر شد، اینشکلی بشه.
آقای امیدی داره میره. دختر میدوه سمتش. چقدر زود، ما هنوز باهم آشنا نشدیم. آقای امیدی جلوِ دختر میشینه. میگه:
«من و مامان تا عصر برمیگردیم. تا اونموقع توی خونهباغ بمون. اگه کاری داشتی، به خانم مظفری بگو. بدون اجازه به چیزی دست نزنی.»
دختر دم گوش باباش چیزی میگه. آقای امیدی سر تکون میده. صورت دختر رو میبوسه و نگاهی به مامانی میندازه:
«بازم ممنون.»
و میره... . من میمونم و دختر... دختر میمونه و من.»
حجم
۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه