کتاب آخرین امید
معرفی کتاب آخرین امید
کتاب آخرین امید نوشتهٔ فاطمه محمدی است و انتشارات مرسل آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آخرین امید
داستان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با رمان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که نویسندهها در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر درباره انسان مسئلهدار بوده و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب آخرین امید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین امید
«سکوت بین ما برقرار بود. انگار به گذشتهها فکر میکرد و به اینکه از کجا شروع کند. بالاخره آهی کشید و گفت: اگر یادت باشد آن سالها از طرف مدرسه گروهی از بچهها را به مشهد میبردند و من هم همراه آنها بودم. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. ما در هتلی که در نزدیکی حرم بود ساکن شدیم. اتاقی که من در آن بودم یک پنجره بهسوی حرم و خیابانهای اطراف آن داشت. این اتاق در طبقه پنجم هتل قرار داشت و از پشت پنجره میشد به تماشای حرم و رفت و آمد مردمان عاشق که به دیدن معشوق خود آمده بودند نشست و از آن لذت برد. من به همراه زهرا بهترین دوستم و چندین دختر دیگر در یک اتاق بودیم و بقیهٔ بچهها در اتاقهای دیگر در همین طبقه بودند.
ما ساعت ۲ بعدازظهر به مشهد رسیده بودیم. پس از خوردن ناهار و استراحت همه برای رفتن به زیارت و نماز مغرب و عشاء آماده شدیم. در قلب همه غوغایی بهپا بود و چشمهای همه به گنبد طلا دوخته شده بود. هنگام اذان خود را در حرم در مقابل بارگاه ملکوتی آقا امام رضا (ع) یافتیم.
همه خوشحال و ذوقزده بودیم. همهٔ چشمها اشکآلود بود، اما اشک شوق. همه باهم زیارتنامه خواندیم و از آقا اذن دخول به زیارتش را گرفتیم و بعد مثل پروانهای عاشق بهسوی ضریح او پر کشیدیم و او را غرق بوسه و اشک کردیم. پس از دیدار با معشوق به صحن سقاخانه برگشتیم و پشت صفهای بزرگ و طولانی نماز که در صحن بسته شده بود ایستادیم و نماز جماعت را با دلی سرشار از عشق به خداوند خواندیم. احساس سبکی میکردم. آرامش عجیبی داشتم. نه تنها من بلکه تمام بچهها همین حس را داشتند. خیلی خوشحال بودم که پس از دو سال باز لایق دیدار امام رضا (ع) شده بودم و از او تشکر کردم که مرا طلبیده و به پابوس خود فراخوانده بود.
سه معلم مراقبی که همراه ما بودند همهٔ بچهها را دور هم جمع کردند و به سمت هتل بازگشتیم.
پس از صرف شام همهٔ بچهها با خانوادههایشان تماس میگرفتند و آنها را از نگرانی و دلتنگی درمیآوردند. من هم که دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده بود، از تلفن هتل به خانه زنگ زدم. مادرم گوشی را برداشت و با شنیدن صدایش احساس دلتنگی بیشتری کردم. سپس با دلتنگی گفتم: سلام مامانجون دلم براتون خیلی تنگ شده. این اولین دفعهای بود که از آنها دورمیشدم. مادرم خندهٔ آرامی کرد و گفت: سلام عزیزم! ما هم دلمون برات تنگ شده. چند ساعته که منتظر تماست هستیم. دیگه کمکم داشتیم نگرانت میشدیم. سفر خوب و راحت بود؟
- ببخشید زودتر نتونستم تماس بگیرم. آخه رفته بودیم زیارت. کمی خسته شدم، اما امشب که استراحت کنم خوب و سرحال میشم.
- زیارتت قبول دخترم، ما رو هم دعا کن.
- چشم مادر... ما محتاج دعای شما هستیم.
صدای خواهر کوچکم ستاره را شنیدم که با آن صدای کودکانهاش از مادرم خواهش میکرد گوشی را به او بدهد تا با من صحبت کند. مادرم گفت: دخترم مواظب خودت باش، از من خداحافظ و گوشی را به ستاره داد. صدای ملوس ستاره در گوشی پیچید: سلام آبجیجون!
من هم صدایم را به حالت کودکانه در آوردم و گفتم: سلام به آبجی کوچولوی خودم. من اونجا نیستم مامان رو اذیت نکنی، باشه؟
- با شیطونی گفت: شرط داره!
- ای دختر شیطون، چه شرطی؟
- قول میدی برام یه عروسک بزرگ و خوشگل مثل خودم بخری؟»
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۱۳ صفحه
حجم
۱۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۱۳ صفحه