کتاب بن بست خاله رزا
معرفی کتاب بن بست خاله رزا
کتاب الکترونیکی «بن بست خاله رزا» نوشتهٔ علیرضا مجابی در نشر روشنگران و مطالعات زنان چاپ شده است.
درباره کتاب بن بست خاله رزا
داستان بنبست خالهرزا این رمان متعلق به دههٔ ۳۰ و ۴۰ خورشیدی است و از گروهها و احزاب گوناگون فعال در دوران قبل و آغاز انقلاب صحبت میکند. محوریت روایت این گروهها در داستان مربوط احزاب چپگرا است که در دانشگاهها حضور فعالتری داشتند. خاله رزا سرپرستی تعدادی از دانشجویان انقلابی را برعهده دارد و به همین خاطر به او خاله میگویند. هرچند موضوع داستان را میتوان سیاسی درنظر گرفت اما زبان طنز آن سعی دارد تلخی برخی از روایتها را بگیرد که گاهی به طنز سیاه نیز نزدیک میشود.
کتاب بن بست خاله رزا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای سیاسی و داستانهای مربوط به سالهای انقلاب پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب بن بست خاله رزا
«اعلامیهها را از دستش قاب زدم، روی رکاب دوچرخه انداختم و بهطرف سرازیری شهناز پا زدم:
«تو هیچ علاقهای به من نداری، فقط منو واسهٔ اعلامیه پخش کردن میخوای... کی میدونه بین دو نفر آدم واقعن چی میگذره؟! من حتم دارم خودشون هم نمیدونن...»
منزل ما وسط خیابان بهار بود، که نه بالایشهر به حساب میآمد نه پائین شهر. پدر بیچارهٔ من هم معلم موسیقی بود که نه جزو اشراف شمرده میشد نه پابرهنهها... تازه پوتینهای نظامی ساق بلندش تا زیر زانو میرسید. اصلن سر در نمیآوردم چرا باید وارد دعوایی میشدم که مثل نیش عقرب گزنده بود و نصف از بالای شهر و نصف از پائینشهر آدم را نیش میزد، بدون اینکه دخلی به من داشته باشد. یک جنگ اعصاب علاجناپذیر که با پخش اعلامیه و شبنامه فقط دو طرف را به جان هم میانداخت، بدون آنکه راه حلی برای مصالحه میان آنها برقرار کند. تازه مگر خورده بورژوا بودن گناه بود که باید دایم بهخاطرش از خاله رزا لغز میشنیدم و برای اثبات بیگناهی خودم مثل فیلم پای معلق لکلک... فاصلهٔ چند کوچه پائین و بالای خیابان بهار را لنگ در هوا میپریدم، مبادا شک و تردیدی در قضاوت خاله رزا مبنی بر علاقهٔ خودم نسبت به مردم پائین شهر ایجاد کنم. آن هم در شرایطی که بین من و خاله رزا از هیچ نظر یک میلیمتر فاصلهٔ عمودی و افقی و پائین و بالایی وجود نداشت. تازه پدر خاله رزا کارمند دادگستری بود اگر هم میخواست طرف کسی را از بالای شهر یا پائین شهر بگیرد، قانون اجازهٔ همچو خبطی را به او نمیداد.»
کمرکش شهناز هر چه فحش و ناسزا بلد بودم نثار خودم کردم، چرا عاشق کسی شده بودم که از من بزرگتر بود و منزلش چند کوچه پائینتر از خیابان بهار بود نه بالاتر... و از بیخ و بن زندگی بالای شهر را دوست نداشت. خانههای بزرگ... خیابانهای شیک... آدمهای باکلاس. آه سردی کشیدم... از غصهٔ زیاد زنجیر دوچرخه زیر پایم در رفت، وقتی با سر به تیر برق وسط خیابان شهناز اصابت کردم و اعلامیههای خاله رزا روانهٔ جوی آب شد:
«آخ سرم... این درخت لندهور یه دفه از کجا پیداش شد.»
وقتی دست دراز کردم اعلامیهها را از آب بگیرم، یکی از لاتهای قلتشن پشت بدنه کف پایش را روی دستم گذاشت:
«شبنامهٔ کمونیستی پخش میکنی بچه قرتی. خیال کردی شهریور بیسته یه دسته شانه دستت بگیری راه بیفتی تو خیابانا، شانه داریم... شاه نداریم. به من میگن آقا فرج تفنگساز... بنیانگذار محلهٔ تیمچه، زبان بیصاحب شماها رهم خیلی خوب بلدم. میخوای مثل اعلامیه بچسبانمت وسط دیوار بیناموس...»
مثل برق از جا بلند شدم و در حین فرار روی زین دوچرخه پریدم، تا بقیهٔ تفنگچیهای شهناز سرم نریخته بودند دخلم را بیاورند از مخمصه فرار کنم.»
حجم
۱۰۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
حجم
۱۰۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب رو قبلا خوندم . به زبان طنز روایت میشه و عالیه