کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا
معرفی کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا
کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا نوشتهٔ محمد رمضانی است. نشر پیدایش این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک رمان طنز ایرانی برای نوجوانهاست.
درباره کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا
کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا در ۷ بخش، برای نوجوانان و بهصورت طنز نوشته شده است. این رمان دربارهٔ پسری است که درست در روزهای نزدیک به سال نو با حرکتی اجباری یعنی پاککردن لوستر آن هم روی نردبانی لق پایش به سرزمین برق باز میشود. او به دام «ملکه سنسنا» میافتد.
سیاوش مجبور است برای راحتشدن از شرایطی که در آن گرفتار شده و برگشتن پیش خانوادهاش مراحل سختی را پشت سر بگذارد؛ وگرنه باید به ازدواج اجباری با ملکه سنسنا تن بدهد.
خواندن کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب ازدواج اجباری با ملکه سنسنا
«ساتران داد زد: «چرا گفتی اَه؟»
گفتم: «صدای تسبیح کلافهام کرده بود.»
سر تکان داد.
«تو کمظرفیتی. هیچوقت نمیتونی خودت رو نجات بدی.»
مثل دفعات قبل، نشستیم روی تپه و غروب خورشید را نگاه کردیم.
«میدونی ساتران! خیلی خوشم مییاد بشینم رو این تپه، غروب خورشید رو نگاه کنم.»
لبخند زد و گفت: «اگه نجات پیدا کردی، قدر غروبهایی رو که میبینی بدون!»
دست روی شانهاش گذاشتم. پرسیدم: «نمیخوای بگی رمز چیه؟»
گفت: «قبلاً سرپوشیده گفتم! متوجه نشدی.»
گفتم: «یه مقدار واضحتر بگو.»
با دقت اطراف را نگاه کرد و گفت: «رمز اینه که...»
مکث کرد و بعد گفت: «نمیشه! من بگم طلسم باطل نمیشه. خودت باید پیداش کنی.»
اضافه کرد: «چرا یه مقدار به مادرت دقت نمیکنی؟!»
داد زدم: «چی باید پیدا کنم با دقت کردن به مادرم؟»
گفت: «به مادرت دقت کنی رمز پیدا میشه.»
گفتم: «فرض کن دقت کردم و پیدا شد، سنسنا راحت میزنه زیر قولش. من پیش اون قدرتی ندارم که.»
گفت: «نمیزنه زیر قولش. مجبوره ولت کنه.»
پرسیدم: «اگه بزنه چی؟»
لبخند زد و گفت: «دنیای دیگهای هست سیاوش! نیروهایی هست که قضاوت میکنه بین هر دو نفری که عهدی بستهان. سنسنا نمیزنه زیر قولش. نمیتونه بزنه.»
پرسیدم: «یعنی کسی هست از سنسنا قویتر باشه؟»
پوزخند زد و گفت: «سنسنا قدرتی نداره که!»
پرسیدم: «پس من چرا باید باهاش مبارزه کنم؟ چرا این مبارزه رو ول نمیکنم برم دنبال کارم؟ تو چرا نمیری رو همون کوه بشینی غروب رو تماشا کنی؟»
جواب داد: «چون ما درگیر شدیم. درگیر شدی یا باید شکست بخوری، یا مبارزه کنی و پیروز شی. سیم برق رو لمس نمیکردی، مجبور نبودی اینجا باشی. ولی حالا که هستی باید تا آخرش بری. این قضاوت اوناییه که از من و تو و سنسنا خیلی بالاترن. اونا حتی در مورد سنسنا هم عدالت دارن، بهش ظلم نمیکنن.»
زیر لب گفتم: «پس... میشه سنسنا رو شکست داد. میشه...»
بلند شدم و روی هوا سُر خوردم. کمی بعد توی میدانگاه نور و شفافیت بودیم. ساتران گفت: «آوردمش ملکه!»
سنسنا داد زد: «حرف نزن احمق! وقتی میبینم سیاوش اینجاست میدونم آوردیش دیگه.»
چند لحظه ساتران را نگاه کرد و گفت: «بالا! زود باش بالا!»
ساتران پرسید: «چی بالا؟»
سنسنا پوزخند زد.
«یه پات رو ببر بالا، همونطور نیگر دار. زود باش.»
ساتران پای چپش را آرام بالا برد. سنسنا رو به من لبخند زد.
«یه روز تنبیه نشه، گند میزنه به همهچی!»
دستش را گرفت طرفم. حلقهای توی انگشتش بود. گفت: «متشکرم! خیلی قشنگه.»
داد زدم: «حلقه؟! حلقه؟! از کجا آوردیش؟»
خندید و گفت: «تو برام آوردیش! متشکرم!»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
رمانی طنز درباره پسری که درست در روزهای نزدیک به سال نو با حرکتی اجباری یعنی پاک کردن لوستر آن هم روی نردبان لق پایش به سرزمین برق باز می شود و در دام ملکه سنسنا می افتد. سیاوش مجبور