کتاب تعمیر زنده ها
معرفی کتاب تعمیر زنده ها
کتاب تعمیر زنده ها نوشتهٔ میلیس دو کرانگل و ترجمهٔ نرجس برزگر است. نشر نون این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان دربارهٔ مرگ است، اما از زاویهای تازه.
درباره کتاب تعمیر زنده ها
کتاب تعمیر زنده ها رمانی است که در ۲۷ بخش نوشته شده است. پیش از فصل اول و در بخشی تحتعنوان «پیش از شروع» میخوانیم که همزمان با شدتگرفتن تپش قلب انسان در بدو تولد، قلبهای دیگران نیز از این رویداد به هیجان آمد. قلبی که به او هیجان و پویایی میدهد، نفرت و دلزدگی میدهد و بزرگش میکند. او را به سبکی یک پر میرقصاند و به سنگینی یک سنگ، سنگینش میکند، همان قلبی که او را ازخودبیخود میکند و وجودش را میسوزاند: عشق. سپس میلیس دو کرانگل از قلب «سیمون لمبر» میگوید؛ جعبهسیاه جسم ۲۰سالهای که تصفیه، ثبت، ضبط و بایگانی میکند. سیمون لمبر اما این قلب را بهدرستی نمیشناسد. قلب برای او، تنها، تصویر متحرکی است که بهوسیلهٔ امواج فراصوت به دستگاه اکو فرستاده میشود.
مرگ همیشه موضوعی بوده که ذهن بشر را به خود مشغول کرده است؛ حتی اگر در تلاشی بیپایان برای پسزدن تفکر درمورد آن بوده باشد. رمان تعمیر زندهها نیز پیرامون مرگ نوشته شده است، اما از زاویهای تازه. در این رمان، زندگی افرادی به تصویر کشیده میشود که پس از مرگ یکی از اطرافیانشان در وضعیت جدیدی قرار میگیرند؛ وضعیتی که هیچگاه با آن مواجه نشده بودند. این اثر موفق به دریافت جوایز زیادی شده است؛ همچنین از کتابهای پیشنهادی و موردعلاقهٔ فرد مشهوری چون «بیل گیتس» نیز بهشمار میرود.
خواندن کتاب تعمیر زنده ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب تعمیر زنده ها
«نزدیک بود تماس را از دست بدهد، تقریباً صدایش را نشنیده بود و دقیقاً زمانی اتفاق افتاد که بعد از سرودن آوازی طولانی، داشت نفسی تازه میکرد ـ چند نوای صوتی، پرواز پرندهها، آهنگی از بنجامین بریتن، سور نغمهها، قطعه ۲۸ ام ـ که صدای زنگ تلفن همراهش را شنید، صدای زیبا و گوشنواز سهره طلایی در قفس را.
امروز صبح در استودیویی واقع در خیابان کماندان-شارکو، توما رمیژ پرههای کرکره افقی را کمی از هم باز میکند. تنهاست و بیلباس، در وسط استودیو ـ همان جای همیشگی ـ آواز میخواند. سنگینی وزن بدنش را بهطور مساوی روی هر دو پایش انداخته، کمرش قائم، کتفها عقب و قفسه سینه را جلو آورده است تا گردنش خم نشود. بهآرامی، حرکات چرخشی سر را برای نرمش گردن انجام میدهد. شانههایش را نیز به همان روش نرمش میدهد. سپس، نای را که از شکم تا حنجره امتداد دارد، تجسم میکند، مجرایی نهفته در داخل بدن که با جابهجا کردن هوا، باعث ارتعاش تارهای صوتی میشود. نحوه ایستادنش را درست میکند. دهانش را باز میکند ـ با حالتی عجیب و مسخره ـ ششهایش را از هوا پر میکند، ماهیچههای شکمش را منقبض میکند و سپس، با کمک دیافراگم و استخوانهای گونهاش، هوا را با فشار از دهانش خارج میکند ـ یک ناشنوا با گذاشتن دستش روی بدن او، میتواند صدایش را بشنود. با نگاه به او میتوان فهمید که سلسلهای از حرکات سلام بر خورشید یوگا را انجام میدهد یا چیزی شبیه به عبادت صبحگاهی راهبهها، نوعی غزلسرایی در آغاز روز. میتوان آن را بهعنوان حرکتی آیینی در جهت حفظ و نگهداری بدن در نظر گرفت، مثل نوشیدن یک لیوان آب خنک، مسواک زدن دندانها یا پهن کردن تشکی جلوی تلویزیون برای انجام حرکات ورزشی درازکش. اما برای توما رمیژ چیز دیگری است: کاوشی در درون خود. صدا همچون کاوشگری در بدن او نفوذ میکند و سپس، به دنیای بیرون منتقل میشود، بازتابی از هر آنچه میجنبد، صدایی شبیه به گوشی طبی.
بیستساله بود که مزرعه مرفه خانوادگی را رها کرد که حالا، خواهر و شوهرخواهرش صاحب آنجا هستند. از اتوبوس مدرسه، زمین گلآلود، عطر یونجه مرطوب، گاو تنهایی که ماما میکند تا کسی بیاید و شیرش را بدوشد و دیواری از درختان صنوبر در زمینی پوشیده از چمن خداحافظی کرد. از آن به بعد، در استودیویی کوچک زندگی میکند که والدینش وسط شهر روآن برایش اجاره کردهاند، استودیویی مبله مجهز به رادیاتور برقی. اتومبیلش هوندا ۵۰۰ مدل ۱۹۷۱ است. دانشجوی دانشگاه پرستاری شد. هم دخترها و هم پسرها را دوست دارد، نمیتواند تصمیم قاطع بگیرد. یک شب، هنگامی که در پاریس پرسه میزد، وارد کارائوکهای در منطقه بلویل شد. در آن محله، چینیهای زیادی با آن موهای لَخت و پوست صافشان زندگی میکردند. منظم میآمدند تا به اجراهایشان جلا ببخشند، خصوصاً زوجهای جوان از همدیگر فیلم میگرفتند و یکدیگر را تحسین میکردند، حالات و ژستهایی را بازسازی میکردند که در تلویزیون دیده بودهاند، سپس، تسلیم فشاری شد که به او میآوردند. آهنگی را برای خواندن انتخاب کرد ـ فکر میکنم آهنگی از بونی تایلر به نام اندوه است بود. نوبتش شد و بهروی سن رفت و بهآرامی دگرگون شد: بدن سست و بیارادهاش آهسته شروع به حرکت کرد، از دهانش صدایی برآمد، صدا را نمیشناخت، اما صدا مال خودش بود، صدایی با طنین، بافت و گامی شگفتانگیز، گویی نسخهای دیگر از او در وجودش پنهان شده است، یک ببر، صخرهای محکم، یک روسپی. متوجه شد که اشتباهی در کار نیست، خودش بود که میخواند. صدایش را بهعنوان امضای بدنش در نظر گرفت، صدایی منحصربهفرد. تصمیم گرفت تا با خودش آشنا شود، پس، شروع به خواندن کرد.»
حجم
۲۵۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
توصیفات و توضیحات خیلی زیاد بود و برای من اذیت کننده بود حتی از مسیر داستان منحرف می شدم