دانلود و خرید کتاب سرگشتگی ریچارد پاورز ترجمه ماندانا گرشاسبی
تصویر جلد کتاب سرگشتگی

کتاب سرگشتگی

معرفی کتاب سرگشتگی

کتاب سرگشتگی نوشتهٔ ریچارد پاورز و ترجمهٔ ماندانا گرشاسبی و ویراستهٔ الهام اشرفی است و انتشارات قصه باران آن را منتشر کرده است. این کتاب رمانی در مورد مهربانی است؛ در مورد هم‌نوایی در برابر گستاخی؛ رمانی تأثیرگذار که پیامی حیاتی با همدردی و هوش غیرمعمول ارائه می‌دهد. سرگشتگی داستانی است با شرح اینکه سیارهٔ ما در یک خطر جدی است. خطر تغییر اقلیم آب و هوایی و چشم‌بستن بشریت روی آن.

درباره کتاب سرگشتگی

سرگشتگی داستان عجیب و فوق‌العاده‌ای‌ است از نویسندهٔ برندهٔ جایزهٔ ادبی پولیتزر، ریچارد پاورز. او در این کتاب به رابطهٔ پدر و پسری می‌پردازد که سوگوار مادر خانواده‌اند. دنیای این رمان به‌معنای واقعی کلمه سرگشته است. در زمانهٔ این رمان، رئیس‌جمهور، اطلاعات را مستقیماً به تلفن همراه آمریکایی‌ها ارسال می‌کند، لقب‌دادن به رئیس‌جمهور جرم تلقی می‌شود، ۹۸درصد از تعداد جانورانی که روی زمین باقی مانده‌اند یا انسان خردمندند یا غذای صنعتی آن‌ها، آتش‌سوزی‌های جنگلی قاره‌ها را درنوردیده است، گاوها دچار آنسفوپالی می‌شوند و فاصلهٔ این دنیا با جهان در حال تغییرات آب‌وهوایی بسیار کم است.

پاورز در این کتاب به‌طرز هوشمندانه‌ای جهان امروزی را به باد انتقاد می‌گیرد و دغدغه‌های محیط‌زیستی خودش را با شخصیت یک پسر ۹سالهٔ ناسازگار به مخاطب ارائه می‌کند. از اشاره به سیاست‌های دونالد ترامپ گرفته تا مسئلهٔ تغییر اقلیم و عدم توجه جامعهٔ جهانی به آن و نیز به آسیب‌های بی‌شماری که بشر بر سر زمین تنهای ما آورده است اشاره می‌کند.

لحن و سبک نگارش داستان نیز بسیار متفاوت و بدیع است؛ نویسنده تبحر خود را با استفاده از نمادها و سمبل‌های بی‌شمار در داستان به رخ می‌کشد و با هنرمندی تمام از تکنولوژی و مسائلی چون شبکه‌های اجتماعی در داستان بهره می‌گیرد. پوشش گیاهی و گونه‌های در حال انقراض را به تصویر می‌کشد و رازهای داستان را به‌طرزی هوشمندانه و غافل‌گیرکننده برای خواننده آشکار می‌کند.

خواندن کتاب سرگشتگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان خارجی با موضوعات مربوط به محیط‌زیست پیشنهاد می‌کنیم.

درباره ریچارد پاورز

ریچارد پاورز در سال ۱۹۵۷ در ایلینویز آمریکا به دنیا آمد. به‌واسطهٔ شغل پدرش که مدیر مدرسه بود ابتدا به غرب و سپس به بانکوک نقل مکان کردند. طی سال‌هایی که خارج از آمریکا بود به تحصیل موسیقی پرداخت و در نوازندگی ویلن‌سل، گیتار، ساکسیفون و کلارینت مهارت یافت. همچنین با اشتیاق کتاب می‌خواند و از کتاب‌های غیرداستانی و کلاسیک‌هایی چون ایلیاد و ادیسه لذت می‌برد.

ریچارد در ۱۶سالگی همراه خانواده به آمریکا برگشت. پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان در سال ۱۹۷۵ به دانشگاه ایلینویز UIUC رفت تا در رشتهٔ فیزیک تحصیل کند، ولی در همان ترم اول به ادبیات انگلیسی تغییر رشته داد و لیسانس و فوق‌لیسانس گرفت. در سال‌های ۲۰۱۰ و ۲۰۱۹ به‌عنوان دستیار نویسنده در دانشگاه استنفورد مشغول شد و هم‌زمان به‌صورت پاره‌وقت در آزمایشگاه به زیست‌شناسی به نام آرون استراست کمک می‌رساند.

در سال ۱۹۸۹ جایزهٔ مک آرتور و سال ۱۹۹۹ جایزهٔ ادبی لانان را به دست آورد و سرانجام مسیر خود را به کمک استعدادش پیدا کرد. از سال ۱۹۹۶ هم در دانشگاهی که خود تحصیل کرده به تدریس مشغول است.

بخشی از کتاب سرگشتگی

«یعنی ممکنه هیچ‌وقت پیداشون نکنیم؟ تلسکوپ را روی ایوان گذاشته بودیم، در یک شب صاف پاییزی روی لبهٔ یکی از آخرین نقاط تاریک شرق آمریکا. چنین تاریکی خوبی کم پیش می‌آمد و این‌همه تاریکی آسمان را روشن می‌کرد. لولهٔ تلسکوپ را به‌سمت شکافی بین درختان اطراف کابین اجاره‌ای گرفتیم. رابین چشمش را از چشمی گرفت – پسر غمگین و تنهای در آستانهٔ نه‌سالگی‌ام که با این دنیا مشکل داشت.

گفتم: «دقیقاً همینه. ممکنه هیچ‌وقت پیداشون نکنیم.»

همیشه سعی می‌کردم حقیقت را به او بگویم، البته اگر آن را می‌دانستم و خیلی هم ناخوشایند نبود. به‌هرحال اگر دروغ می‌گفتم می‌فهمید.

ـ ولی اونا اونجان، نه؟ شماها ثابتش کردین.

ـ خب، دقیقاً که ثابتش نکردیم.

ـ شاید اونا خیلی‌خیلی دورن. یعنی یک عالمه فضا یا چنین چیزی وجود داره.

وقتی نتوانست منظورش را برساند شانه‌هایش فرو افتاد. دیگر وقت خواب بود. دستم را روی انبوه موهای خرمایی‌اش گذاشتم، رنگ او، الی.

ـ اگه اینجا هیچ صدایی به گوشمون نرسه چی؟ این نشونهٔ چیه؟

دستش را بالا آورد. آلیسا همیشه می‌گفت وقتی او تمرکز می‌کند می‌شود صدایش را شنید. چشمانش را تنگ کرد و به درهٔ عمیق درختان خیره شد. با دست دیگرش چانه‌اش را فشار می‌داد - عادتش بود. وقتی سخت در فکر فرومی‌رفت. با چنان قدرتی که مجبور شدم بگویم بس کند.

-رابی، هی!

دستش را برداشت تا من را آرام کند. حالش خوب بود. فقط می‌خواست در تاریکی به آن سؤال فکر کند.

ـ اگه هیچ‌وقت هیچی ازشون نشنویم چی؟ هیچ‌وقت؟

سرم را برای تشویق دانشمند کوچکم تکان دادم: آروم آروم.

رصد ستاره‌ها برای امشب بس بود.

صاف‌ترین شبی بود که تابه‌حال دیده بودم. آن‌هم در جایی که به بارش باران معروف بود. ماه کامل و بزرگی در افق می‌درخشید. از بین درختان آن‌قدر واضح می‌درخشید که انگار دست آدم به آن می‌رسید و بعد راه شیری فواره زده بود؛ ستاره‌های بی‌شمار در یک بستر سیاه‌رنگ. اگر دقت می‌کردی حتی می‌شد چرخیدن آن‌ها را هم دید.

ـ هیچ‌چیز قطعی نیست. همین.

خندیدم. روزی یکی دو بار من را چنان به خنده می‌انداخت که دلم درد می‌گرفت. چقدر مبارزه‌طلب بود. چه شک‌وتردیدی داشت. چقدر شبیه من بود. چقدر شبیه او بود.

موافقت کردم: «نه، هیچ‌چیز قطعی نیست.»

ـ حالا، اگه یه صدایی بشنویم اون وقت خیلی حرف‌ها برای گفتن هست.

ـ واقعاً.

شب دیگری هم می‌شد این گفت‌وگو را ادامه داد. ولی حالا وقت خواب بود. برای آخرین بار از چشمی تلسکوپ به هستهٔ درخشان کهکشان آندرومیدا نگاه کرد.

ـ می‌شه امشب بیرون بخوابیم بابا؟

یک هفته از مدرسه اجازه گرفته بودم تا او را به جنگل بیاورم. کمی با هم‌کلاسی‌هایش دچار مشکل شده بود و به کمی فاصله احتیاج داشت. نمی‌شد این‌همه راه او را به اسموکیز بیاورم و بعد نگذارم یک شب بیرون بخوابد.

رفتیم داخل که وسایل خواب را بیاوریم. طبقهٔ پایین یک اتاق خیلی بزرگ قاب‌بندی‌شده بود که بوی کاج مخلوط با بیکن می‌داد. ولی در آشپزخانه بوی گند حولهٔ خیس و گچ می‌آمد – بوی یک جنگل بارانی. یادداشت‌هایی به کابینت‌ها چسبانده بودند:

صافی قهوه بالای یخچال.

لطفاً از ظرف‌های دیگری استفاده کنید!

یک دفتر سیمی سبزرنگ پر از دستورالعمل‌هایی روی میز بلوطی شکسته باز بود: جهت‌های لوله‌کشی، جای جعبهٔ فیوز و شماره‌های ضروری. تک‌تک کلیدهای برق این خانه برچسب داشت: طبقهٔ بالا، پله‌ها، راهرو، آشپزخانه. پنجره‌ها تا سقف می‌رسیدند و به سمتی باز بودند که فردا صبح گستره‌ای از کوهستان پشت کوهستان بود. یک جفت کاناپه قراضه شمعی پر از طرح‌های گوزن، خرس و قایق روبه‌روی شومینه سنگی بودند. کوسن‌ها را برداشتیم و آوردیم روی ایوان.

ـ کاش یه چیزی می‌خوردیم.

ـ دیگه دیروقته رفیق. اینجا توی هر مایل دو تا خرس آمریکایی هست و می‌تونن بوی بادوم‌زمینی رو از کارولینای شمالی بشنون.

ـ نه بابا! ولی خوب شد یادم انداختی.

دوباره دوید داخل و با یک کتاب بزرگ برگشت: پستانداران اسموکیز.

ـ واقعاً رابی؟ اینجا که چشم، چشم رو نمی‌بینه.

یک چراغ‌قوهٔ کوچک درآورد. روی تپه‌ای که درست کرده بودیم نشستیم. به نظر خوشحال می‌رسید. هدف اصلی این سفر خاص خوشحالی او بود. همان‌طور که روی کوسن‌هایی که روی لت‌های آویزان ایوان دراز کشیده بودیم دعای آخر شب مادرش را بلند خواندیم و زیر چهارمیلیارد ستارهٔ کهکشان به خواب رفتیم.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۳۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان