کتاب اشباح سرگردان
معرفی کتاب اشباح سرگردان
کتاب اشباح سرگردان نوشتهٔ کلی آرمسترانگ و ترجمهٔ ندا شادنظر است. نشر ایران بان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر جزو مجموعهٔ «قدرتهای سیاه» و کتاب یا جلد دوم آن است. این رمان نوجوانان را شکبرانگیز، فانتزی و ماورای طبیعت توصیف کردهاند. این رمان برندهٔ جایزهٔ منتخب منتقدان رمانتیک تایمز سال ۲۰۰۹ بوده است.
درباره کتاب اشباح سرگردان
کتاب اشباح سرگردان در ۴۳ فصل نوشته شده است. کلی آرمسترانگ این کتاب را جلد دوم مجموعهٔ «قدرتهای سیاه» قرار داده است. این مجموعه ۳ رمان ماوراءالطبیعة را شامل میشود که حول محور «گروه ادیسون» میگذرد؛ تیمی از دانشمندان ماورای طبیعی و مرتبط با موضوعاتی که آنها رویشان آزمایش میکنند.
«چویی ساندرز» یک نمونهٔ آزمایشگاهی زنده است. او نه تنها میتواند اشباح را ببیند، بلکه تشکیلاتی بدخواه به نام «گروه ادیسون» از نظر ژنتیکی، تغییراتی در او ایجاد کردهاند. او غیبگوی نوجوانی است که قدرتهایش غیرقابلکنترل هستند؛ یعنی او بیآنکه بخواهد، میتواند مردهها را بیدار کند. حالا «چویی» با ۳ تا از دوستان مافوق طبیعیاش برای نجات جان خود در حال فرار است و پیش از آنکه آنها اسیر «گروه ادیسون» شوند، باید کسی را پیدا کنند که میتواند کمکشان کند؛ وگرنه خواهند مرد.
خواندن کتاب اشباح سرگردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان دوستدار ادبیات داستانی و قالب رمانهای ماورای طبیعی پیشنهاد میکنیم.
درباره کلی آرمسترانگ
کلی آرمسترانگ ۱۴ دسامبر ۱۹۶۸ به دنیا آمد. او یک نویسندهٔ کانادایی است که حدوداً از سال ۲۰۰۱ رمانهای سبک فانتزی را دنبال کرده و بیش از ۳۰ رمان فانتزی منتشر کرده است. او رمانهای خود را در مجموعههایی جداگانه منتشر کرده است. آرمسترانگ ۳ رمان نیز در ژانر جنایی نوشته. این نویسنده چند رمان سریالی و داستان کوتاه برای سری Otherworld نوشته که برخی از آنها بهصورت رایگان در وبسایت او موجود است.
کتاب اشباح سرگردان یکی از کتابهای این نویسنده است.
بخشهایی از کتاب اشباح سرگردان
«آن روز بعدازظهر، دکتر داویدف بار دیگر در اتاقم را زد. ظاهرا وقت کلاس تاریخ بود. او مرا به دفترش برد و رمزی را وارد کرد و درِ قفسهای پر از کتاب باز شد.
او به قفسه اشاره کرد و گفت: «ما کتابهای مرجع دیگهای هم داریم. بقیهٔ اونا رو تو کتابخونهای میذاریم که بعدا میبینیش. این یه کتابخونهٔ عمومیه که شامل مجموعهای از نفیسترین و کمیابترین کتابهاست.»
او کتابی با جلد قرمز را از قفسه بیرون آورد. روی جلد آن، با حروفی طلایی نوشته بود: غیبگویی
«این قدیمیترین کتاب دربارهٔ تاریخچهٔ غیبگوییه. این کتاب قرن هجدهم چاپ شده. فقط سه نسخه از این کتاب وجود داره که یکیش، همینه.»
او طوری کتاب را دستم داد، انگار تاجی جواهرنشان را به من میسپرد. نمیخواستم به آن دست بزنم، اما وقتی جلد چرمی آن را لمس کردم، بوی کهنگی و گذر زمان به مشامم رسید و وجودم سرشار از هیجان و اشتیاق شد. من قهرمان خیالی بزرگی بودم که با احساس حقارت بزرگ شده بود. کتاب جادویی را در دست گرفتم که به من میگفت واقعا چه هستم.
دکتر داویدف در دوم را باز کرد. آن سوی در، اتاق نشیمن دنج و راحتی با مبلمان چرم، تعداد زیادی گلدان و پنجرهای سقفی بود. او گفت: «اینجا خلوتگاه منه. همونطور که من دارم کار میکنم، تو میتونی کتابتو بخونی.»
بعد که رفت، نگاهی به پنجرهٔ سقفی باریک انداختم؛ اما حتی اگر میتوانستم بیست متر بالا بروم تا خودم را به آنجا برسانم، هرگز زحمت این کار را به خودم نمیدادم؛ بنابراین، کتاب در دست، روی یکی از مبلها نشستم.
تا دکتر داویدف برسد، کتاب را باز کردم.
«چویی، من باید برم. همه چی مرتبه؟»
میخواست مرا در دفترش تنها بگذارد؟ سرم را تکان دادم و سعی کردم خیلی خودم را مشتاق نشان ندهم.
«اگه کاری داشتی، با تلفن، شمارهٔ نُه رو بگیر تا به پذیرش وصل بشی. بعد از رفتن من، در این اتاق قفل میشه.»
البته...
منتظر ماندم تا صدای بسته شدن در را بشنوم. همانطور که قول داده بود، مطمئن بودم که در را قفل کرده است، با این حال، باید نگاهی به آن میانداختم.
آن طرف میز، چند جلد کتاب روی هم تلنبار شده بودند. یکی از کتابها را که جلدی درب و داغان داشت، برداشتم. بعد صدای تیک در را شنیدم که نشان میداد بالاخره در دوم هم قفل شده است.
نگاهی به اطراف اتاق دکتر داویدف انداختم. باید کشوی پروندهها را پیدا میکردم. شاید پروندههای بهدردبخوری پیدا میکردم؛ اما تنها چیزی که پیدا کردم، یک رایانه بود.
دستکم مارک آن مکینتاش۲۲ بود. با این مدل رایانه آشناتر بودم. ماوس را تکان دادم و رایانه از حالت خواب بیرون آمد. صفحهٔ مربوط به ورود کاربر ظاهر شد. رایانه فقط یک کاربر داشت؛ یعنی دکتر داویدف. روی اسم او کلیک کردم و مستطیل کلمهٔ رمز ظاهر شد. بیتوجه به آن، دکمهٔ «کلمهٔ رمز را فراموش کردهام» را زدم. کلمهای معمولی ظاهر شد. فکر میکنم منظورش کلمهٔ رمز عادی بود. این حدس واقعا کمک کرد.
بلافاصله کلمهٔ داویدف را تایپ کردم و بعد مارسل را.
واقعا فکر میکنی به همین راحتی بود؟
هر کلمهٔ کلیدی را که به آسایشگاه لایل و گروه ادیسون مربوط میشد، بهجای کلمهٔ رمز وارد کردم؛ مانند کلمهٔ اجیتو. بعد از سومین حدس اشتباهم، با خود فکر کردم که کلمهٔ رمز باید معمولی و رایج باشد. چند کلمهٔ دیگر را هم امتحان کردم و صفحهٔ مربوط به کلمهٔ رمز حساب کاربر را دوباره باز کردم و از من خواست رمز اصلی را وارد کنم. اگر میدانستم رمز اصلی چیست...
یادم آمد جایی خوانده بودم که بیشتر مردم کلمهٔ رمز را نزدیک رایانهشان یادداشت میکنند.
زیر صفحهٔ کلید، پد۲۳ ماوس و صفحهٔ نمایشگر را نگاه کردم. وقتی نگاهی به زیر میز انداختم، صدایی زمزمه کرد: «کلمهٔ رمز جاسینداست.»
آنقدر سریع از جا پریدم که سرم به میز خورد.
صدا خندید و گفت: «مواظب باش، بچه.»»
حجم
۲۵۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۲۵۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
نظرات کاربران
یکی از بهترین کتاب هاست بعد از چند صفحه خوندن دیگه نمتونی ولش کنی..... لطفا جلد سوم هم بزارید
فقط میگم که عالیه عالییی هرکی بخونه پشیمون نمیشه جلد ۱ شو هم اول بخونین که بهتر متوجه بشید خلاصه خیلیی خوبه هرچی بگم نمیتونم از خوب توصیف کردن نویسنده و تخیلات جالبش بگم 😃 راستش من ۲ روزه تمومش کردم جدی
رمان رو پیشنهاد میکنم از جلد اول مطالعه کنید این داستان دختری به نام چویی ساندرز که وقتی به سن بلوغ میرسه اتفاقاتی براش میفته کا قطعا برای هیچ انسان عادی نمی تونه بیوفته و اون میتونه اشباح رو ببینه