کتاب مرگ معصومیت
معرفی کتاب مرگ معصومیت
کتاب مرگ معصومیت نوشته مریم شوشتری است. این کتاب داستان رنج زنهایی است که برای رسیدن به آرزوهایشان درگیر مشکلات بسیاری میشوند.
درباره کتاب مرگ معصومیت
قصه در دیار افغانستان رخ داده است. دختری به نام گیسو که دختری امروزی و در عین حال بسیار متواضع و سربهزیر است و در جمع خانوادگی سهنفرهای بزرگ شده و تمام دغدغهاش تحصیل و شغلی است که میخواهد در آینده با اتکا به آن به زنهای جامعهاش کمک کند، در عین ناباوری دچار مواجهه با بیرحمی نامردی قرار میگیرد که زندگیش را زیرورو میکند.
خواندن کتاب مرگ معصومیت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرگ معصومیت
اجازه مادر متعجبم کرده بود...
هیچوقت اجازه نداده بود آن کتاب را بخوانیم...
وقتی پدر زنده بود ساعتها با هم خلوت میکردند و کتاب را میخواندند...
بارها و بارها...
در خلوتشان اشک میریختند ...
میخندیدند...
ساعتها یاد خاطراتشان را مرور میکردند...
بعد از تمیز کردن اتاق مادرم، به سراغ گاوصندوق رفتم و کتابی که مادر اجازه خواندنش را داده بود را برداشتم و بدون اینکه منتظر امید شوم، راهی حیاط شدم و کنار استخر روی صندلی نشستم و شروع به خواندن کتاب کردم...
از کلاس بیرون آمدم و به اطرافم خوب خیره شدم و چشم دوختم به تمام هم سن و سالهایم ...
آهی از نهادم برخواست و با خودم گفتم: تنهایی رو تا کی باید به دوش بکشم و در چهارگوشه دنیای به این بزرگی خودم رو محدود به خانه و دانشگاه کنم؟ ...
وارد کافه دانشگاه شدم و پشت میزی تنها نشسته بودم و با فنجون قهوهام بازی میکردم و تو حال خودم بودم و دچار قیاس خودم با بقیه شده بودم که با صدای گیلدا رشته افکارم پاره شد.
-: هی خانم کجایی باز که رفتی تو فکر؟
اخمهام رو در هم کشیدم و دستهام رو بهم گره کردم و شروع کردم به تکون دادن شَستهام و گفتم: چیزی نیست فقط یکم بیحوصلهام...
-: چرا با من درد و دل نمیکنی چرا نمیگی از چی ناراحتی مگه ما با هم دوست نیستیم...
کمی خودم رو جمعوجور کردم و گفتم: این چه حرفیه که میزنی معلوم که دوست هستیم در ضمن چیز مهمی نیست و از دست تو هم کاری برنمیاد...
-: بهخاطر همین چیزی که مهم نیست انقدر دمقی؟ یهلحظه صبر کن ببینم، نکنه عاشق شدی و چیزی نمیگی؟
گوشه لبم رو گاز گرفتم و گفتم: این چه حرفیه، عشق و عاشقی کجا و من کجا. فقط یکم خستهام زندگیم خیلی یکنواخت شده، احساس خستگی و افسردگی میکنم، باورت میشه من کل روزگارم رو تو مدرسه و خونه و دانشگاه گذروندم و این موضوع من رو آزار میده.
گیلدا تابی به گردنش داد و با قیافه حقبهجانب گفت: عزیزم خب خودت مقصری چقدر بهت اصرار کردم بیا با هم بریم گردش و مسافرت. وقتی فقط از خونه به دانشگاه و از دانشگاه به خونه برمیگردی و جز مادرت با کسی معاشرت نداری خوب معلوم که افسرده میشی.
آهی کشیدم و دستم رو زیر چونهام گذاشتم و گفتم: آخه مامانم رو چیکار کنم، اون بنده خدا که جز من کسی رو نداره دلم نمیاد من برم بگردم و اون طفلک بمونه تو خونه، در ضمن تا حالا مامانم لحظهای رو بدون من نگذرونده.
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
نظرات کاربران
سلام به دوستان خوبم. در مورد مشکلات زنان در قالب یک داستان نوشته شده که عین حقیقته . توصیه میکنم بخونید.