کتاب ناجی خواهرم
معرفی کتاب ناجی خواهرم
کتاب ناجی خواهرم نوشتهٔ جودی پیکو و ترجمهٔ محمد عباسآبادی و علی عباسآبادی است و انتشارات رایا کتاب آن را منتشر کرده است. ناجی خواهرم داستان هیجانانگیز خانوادهای است که به دلیل نیازهای متضاد اعضای آن از هم پاشیده شده؛ اما بعد از تمام کشمکشها، عشق و محبت است که بر ضعفهای انسانی پیروز میشود و دوباره آنها را دور هم جمع میکند.
درباره کتاب ناجی خواهرم
زندگی آنا همیشه با بیماری توأم بوده؛ اما خودش بیمار نبوده است. او تا ۱۳سالگی تحت عملهای جراحی، تزریق خون و واکسنهای بیشمار قرار گرفته تا خواهر بزرگترش کیت بتواند با سرطان خونی که از کودکی او را مبتلا کرده است مبارزه کند. همین موضوع باعث شده دغدغههای آنا فراتر از دغدغههای همسنوسالهایش باشد. آنا میخواهد بداند او واقعاً کیست. او همیشه بر اساس خواهرش تعریف شده است. بنابراین آنا تصمیمی میگیرد که برای خانواده غیرقابل تصور است و خانوادهٔ او را از هم میپاشاند و شاید عواقب مرگباری برای خواهری که دوست دارد، داشته باشد.
کتاب ناجی خواهرم به بررسی معنای پدر و مادر خوب، خواهر خوب و انسان خوب میپردازد. آیا انجام هر کاری که برای نجات جان یک کودک لازم است، حتی اگر به معنای تضییع حقوق دیگری باشد، از نظر اخلاقی صحیح است؟ آیا ارزش آن را دارد که کشف کنید واقعاً چه کسی هستید اگر این تلاش باعث شود کمتر خودتان را دوست داشته باشید؟ آیا باید از قلب خود پیروی کنید یا اجازه دهید دیگران شما را هدایت کنند؟ جودی پیکو در این کتاب با ظرافت، خرد و حساسیت به موضوعی بحثبرانگیز از زندگی واقعی میپردازد.
خواندن کتاب ناجی خواهرم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای خارجی با موضوعاتی مربوط به خانواده پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ناجی خواهرم
بچه که بودم، بزرگترین معمای زندگی برای من این نبود که بچهها چطور درست میشوند، بلکه چرا. فوتوفن کار را میفهمیدم ـ برادر بزرگترم جسی اطلاعات لازم را در اختیارم گذاشته بود ـ هرچند آن موقع مطمئن بودم که او نصفش را اشتباه شنیده. بچههای دیگر همسنوسال من موقعی که معلم پشتش به ما بود مشغول گشتن دنبال کلمات آلت تناسلی مرد و زن توی دیکشنری کلاس بودند، ولی من به جزئیات مختلف توجه میکردم. مثلاً چرا بعضی مادرها فقط یک بچه دارند، درحالیکه خانوادههای دیگر انگار جلو چشم آدم تکثیر میشوند. یا اینکه آن دختری که تازه به مدرسهٔ ما آمده بود، سدونا، به همهٔ کسانی که به حرفش گوش میکردند گفته بود اسمش را از روی جایی گذاشتهاند که پدر و مادرش موقع درست کردن او برای مسافرت رفتهاند. (پدرم میگفت: «خوب بوده که تو جرسی سیتی نمونده بودن.»)
حالا که سیزدهسالهام، این تفاوتها فقط برایم پیچیدهتر شدهاند: کلاسهشتمیای که ترکتحصیل کرد چون توی دردسر افتاد؛ همسایهای که خودش را حامله کرد تا شوهرش طلاقش ندهد. به نظرم اگر آدمفضاییها همین امروز میآمدند روی زمین و دلایل به دنیا آمدن بچهها را خوب بررسی میکردند، به این نتیجه میرسیدند که اکثر مردم تصادفاً بچهدار میشوند، یا به خاطر اینکه در یک شب خاص زیادی مشروب میخورند، یا به خاطر اینکه روشهای جلوگیری از بارداری صد درصد جواب نمیدهد، یا به هزار دلیل دیگر که زیاد وجههٔ خوبی به آدم نمیدهند.
از طرف دیگر، من با یک هدف خیلی خاص به دنیا آمدم. نتیجهٔ یک بطری شراب ارزان یا ماه کامل یا شور و احساسات زودگذر نبودم. من به این خاطر به دنیا آمدم که یک دانشمند توانسته بود تخمکهای مادرم و اسپرم پدرم را با هم مخلوط کند تا ترکیب خاصی از مواد ژنتیکی ارزشمند به وجود بیاورد. درواقع، وقتی جسی برایم گفت بچهها چطور درست میشوند و من، که هیچ چیزی را باور نمیکنم، تصمیم گرفتم حقیقت را از پدر و مادرم بپرسم، اطلاعاتی بیشتر از آنچه انتظار داشتم کسب کردم. مرا نشاندند و همهٔ چیزهای معمول را برایم گفتند ـ ولی این را هم توضیح دادند که بهخصوص این جنین کوچولو را که من باشم انتخاب کردهاند چون میتوانستم خواهرم کِیت را نجات بدهم. مادرم تأکید کرد: «ما تو رو حتی بیشتر دوست داشتیم، چون دقیقاً میدونستیم قراره چه نعمتی نصیبمون بشه.»
ولی این باعث شد از خودم بپرسم اگر کیت سالم بود چه اتفاقی میافتاد. احتمال داشت هنوز توی آسمان یا هر جا که هست معلق باشم و منتظر اینکه به بدنی وصل شوم تا مدتی را روی زمین سپری کنم. مطمئناً جزء این خانواده نمیشدم. من برخلاف بقیهٔ دنیا تصادفی به وجود نیامدم. و اگر پدر و مادر یک بچه او را به دلیل خاصی به دنیا میآورند، پس بهتر است آن دلیل واقعاً وجود داشته باشد. چون همینکه آن دلیل از بین برود، تو هم از بین میروی.
بنگاههای گرویی ممکن است پر از خرتوپرتهای بهدردنخور باشند، ولی اگر از من بپرسید، نه اینکه پرسیده باشید، محل پرورش داستانها هم هستند. چی باعث میشد که یک نفر انگشتر الماسی را که هیچوقت دستش نکرده گرو بگذارد؟ کی آنقدر شدید پول لازم دارد که یک تدی بِر را که یک چشم ندارد بفروشد؟ وقتی به طرف پیشخان میروم، از خودم میپرسم آیا کسی هست که گردنبندی را که میخواهم بدهم برود نگاه کند و همین سؤالات را از خودش بپرسد؟
حجم
۴۰۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۷۴ صفحه
حجم
۴۰۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۷۴ صفحه
نظرات کاربران
داستان پر احساس با پایانی غافلگیر کننده👌👌👌👌
فوق العاده، هم احساسی هم واقعی، عالی، روان، تراژدی تقابل حق انسانی، عاطفه، برقراری عدالت و تعیین اولویتها در خانواده
چقدر زیبا بود. چه پایانی داشت ...