دانلود و خرید کتاب در پس وهم و خیال پیام پاک‌ باطن
تصویر جلد کتاب در پس وهم و خیال

کتاب در پس وهم و خیال

انتشارات:نشر خزه
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب در پس وهم و خیال

کتاب در پس وهم و خیال نوشتۀ پیام پاک‌ باطن است. نشر خزه این کتاب را منتشر کرده است. کتاب، حاوی یک مجموعه داستان است.

درباره کتاب در پس وهم و خیال

کتاب در پس وهم و خیال مجموعه داستانی از پیام پاک باطن است. 

خواندن کتاب در پس وهم و خیال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب در پس وهم و خیال

«صدای جیرجیرِ چرخ‌های گاریِ دستی، با آنکه گوش‌هایم را با دو دستِ مُشت‌شده‌ام گرفته بودم، وارد مغزم می‌شد و کل فضای جمجمه‌ام را پُر می‌کرد. به روی پهلوی سمت راست خوابیده و پاهایم را درون سینه جمع کرده بودم، مثل جنینی در زهدان مادر. بوی نا و کپک نان، مشامم را پر کرده بود. با آنکه سرِ کیسه جمع شده بود، اما دانه‌های درشت برف، به آرامی روی تنم می‌نشست و آب می‌شد. سرما را در بند بند وجودم حس می‌کردم. پشت گردنم، درست بین دو کتفم، درد نسبتاً شدیدی احساس می‌کردم. سرم سنگین بود و چشمِ چپم را نمی‌توانستم کامل باز کنم. گونه‌هایم می‌سوخت و تکان‌تکان‌های گاری دستی باعث شده بود حالتِ تهوع هم داشته باشم. من کجا بودم؟!

گاری دستی ایستاد، کمی به عقب و بلافاصله به جلو تکان خورد، اما ایستاد. صدای قژقژِ باز شدن دری را شنیدم. چند لحظه بعد گاری دستی با تکانی ناگهانی و شدید، به حرکت افتاد و کسری از دقیقه مجدد باز ایستاد. دوباره همان صدای گوشخراش قژقژِ در که موهای بدنم را سیخ کرد و کسی که گفت: «صبر کن بابا جان، الانه میارمت بیرون... دل‌ناگرون نباش، جات فعلاً امنه.»

دست‌های مُشت‌شده‌ام را که به پهلوهایم چسبیده و گوش‌هایم را پوشانده بود از هم باز کردم. با ورود دو دستِ بزرگِ قوی و پینه‌بسته، سر کیسه از هم باز شد. آسمان گرفته بود و همچنان دانه‌های درشت برف به آرامی می‌بارید و این مرتبه چون کاملاً هوشیار بودم، صورت سیه‌چُردهٔ مردی را دیدم که به رویم خم شده بود. دست چپش را بُرد زیر گردنم، درد پشت سرم شدت گرفت، لب از لب باز نکردم، دست راستش را انداخت پشت زانوهایم و همچون پرِ کاهی از جا مرا کند و گفت: «یا علی... خوف نکن بابا جان، خوف نکن، جات فعلاً امنه.»

در آغوشِ مرد لحظه‌ای دردهایم را فراموش کردم و سردی هوا را. سه پلهٔ نسبتاً بلند را بالا رفتیم و مرد ابتدا با آرنج، دستگیره را آزاد کرد و سپس به کمک تنهٔ چپش، در را هُل داد و آن را باز کرد. هُرمِ گرمای اتاق چنان صورتم را نوازش کرد که بی‌اختیار چشمانم را لحظه‌ای بستم. بوی خوشِ برگ‌های درخت اوکالیپتوس کل فضای آنجا را پر کرده بود.

مرد مرا روی تختِ فنری که گوشهٔ دیوار، درست زیر پنجرهٔ مشرف به باغ بود، خواباند. تمام لباس‌هایم نمناک و گِلی بود و از اینکه رختخواب تمیز را کثیف می‌کردم، دچار خجالت و عذاب وجدان شده بودم. مرد پتویی آورد و اضافه بر پتوی روی تخت، انداخت روی تنم، دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت: «خوش آمدی بابا جان، الانه بر می‌گردم.»

پشت به من کرد و به سمت در رفت. چهارشانه بود و قد بلندی داشت، دست‌هایش از هم باز بود. یک پالتوی پشمی قهوه‌ای رنگ پاگون‌دار به تن داشت. از همان‌هایی که مالِ قوای ارتش روس است و همچنان به وفور در بازارچهٔ سِید اسماعیل راحت و ارزان پیدا می‌شود. کلاهِ بافتنی سبزِ روشنی به سر داشت، از آنهایی که لبه دارند. دستگیرهٔ در را گرفت، چرخاند و از اتاق بیرون رفت و در را به آرامی پشتِ سرش بست.

دردِ گردن و ارتفاع کمِ تخت و زیادِ قابِ پنجره، مانع از آن شد تا بتوانم کامل بیرون از اتاق را ببینم، اما آسمان همچنان گرفته بود و برف، آهسته و پیوسته دانه‌های درشتش را به زمین تحمیل می‌کرد. چند دقیقه‌ای گذشت و در باز شد، مرد، تشتِ آبی‌به‌دست آمد داخل و آن را گذاشت کنار تخت. برگشت و از روی چراغ والور وسط اتاق، کتری لعابی کرم‌رنگی را به کمک آستین بلوز بافتنی‌اش که از زیر آستین پالتو بیرون کشیده بود برداشت و ریخت داخل تشت. کتری را گذاشت سر جایش. باز هم بوی خوشِ برگ‌های درخت اوکالیپتوس مشامم را پُر کرد. مرد پالتو و بلوز بافتنی را از تن در آورد و کلاهش را هم از سر برداشت و آویزان کرد روی چوب‌رختی میخ‌شده بر دیوار، کنار درِ ورودی اتاق. پیراهن سفید بدون یقه‌ای پوشیده بود که انداخته بود روی شلوارِ سیاه رنگش و شال بافتنی سبزی روی آن به دور کمرش پیچیده بود. انحنای پاهای پرانتزی‌اش حسابی تو چشم می‌زد. موهای جو گندمی‌اش کم‌پشت بود و تُنک. آستین پیراهنش را به سمت بالا تا زد، چند متکا آورد و به کمک آنها پشتم را آورد بالا و صاف کرد. دست کرد داخل جیب شلوارش و پارچهٔ سفید رنگی را بیرون آورد، دو زانو نشست کنار تخت و شروع کرد به تمیز کردن زخم‌هایم.

من همچنان مات و مبهوت نگاهش می‌کردم، هرچند نه توان حرف زدن داشتم و نه حرفی برای گفتن. ظاهراً مرد هم کنجکاو نبود، هرچند می‌دانستم که خوب می‌داند چه اتفاقی برایم افتاده است. او در سکوت و به آرامی فقط تا آنجایی که ممکن بود خون‌مردگی‌های روی زخم‌هایم را تمیز کرد، سپس دستمال را که حالا به رنگ سرخِ ارغوانی محوی درآمده بود انداخت در تشت و گفت: «صبر کن بابا جان تا برم دوا گُلی بیارم...»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۳۴,۰۰۰
تومان