کتاب تنگه زاغ
برای دریافت این کتاب و خواندن و شنیدن هزاران کتاب دیگر، اپلیکیشن طاقچه را به صورت رایگان نصب کنید.
مشخصات کتاب
انتشارات
کانون پرورش فکری کودکان و نوجواناننوع
دستهبندی۲
حجم
۹۰۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
معرفی کتاب تنگه زاغ
کتاب تنگه زاغ نوشتۀ هادی حکیمیان و علی خاکبازان است. این کتاب را انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده است. این داستان، گوشهای از ستم حکومتهای استبدادی بر مردم را روایت میکند.
درباره کتاب تنگه زاغ
مکان رمان تنگه زاغ شهر یزد است؛ زمان حوادث آن در دهۀ پنجاه شمسی میگذرد و داستان، بهوسیلۀ راوی اول شخص روایت میشود.
هادی حکیمیان و علی خاکبازان در این کتاب که اولین بار در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است، میکوشند شخصیتپردازیها و گفتوگوها را به گونهای که برای مخاطب باورپذیر و نزدیک به واقعیت باشد، روایت و بهاینوسیله، گوشهای از ظلم حکومت ستمشاهی ایران به مردم را برای نوجوانان بازخوانی کنند. در این کتاب از برخی واژگان و اصطلاحهای بومی و محلی یزد نیز استفاده شده است.
قصۀ کتاب تنگه زاغ بیانگر دوستی دو نوجوان یزدی به نام «کوچکآقا» و «حسینعلی» است که به خاطر بیعدالتیها و ظلمهای مأموران، خانها و افراد وابسته به حکومت، از درس خواندن بازماندهاند و مجبور به کار کردن شدهاند. این دو شخصیت داستانی، سرانجام به همراه عدهای از مردم برای تظلمخواهی، از مسیر بیراههای به تهران سفر میکنند. اتوبوسی که این دو با آن در سفر هستند، در یک شب زمستانی و برفی در محلی به نام «تنگه زاغ» خراب میشود.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دی سال ۱۳۴۴ تأسیس شد. انتشارات این کانون در چهار دهه فعالیت خود، بیش از ۱۶۰۰ عنوان کتاب منتشر کرده که از نظر شمارگان و عنوانها، پیشتاز نشر کتاب کودک و نوجوان در ایران است.
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کارنامۀ خود انتشار کتاب به زبانهای انگلیسی، عربی، بوسنیایی، فارسی، کردی، دری، ترکی و چاپ کتاب به خط بریل و تولید ۲۰ عنوان کتابفیلم و … را نیز ثبت کرده است.
خواندن کتاب تنگه زاغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان گروه سنی «د» و «هـ» پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تنگه زاغ
«بالای پشتبام که رسیدم یک کلاغ بزرگ سر دیوار همسایهی عقبی نشسته بود. حسینعلی همان طور که برای کلاغ سنگ میانداخت، از گوشهی لحاف نیمخیز شد، کاسهی آب را از دستم گرفت و گفت: ««کوچیک، بهنظرت اگر چهارتا نردبان اندازهی همانکه وسط حیاط شماست بگذاریم روی هم، دستمان به ماه میرسد؟»
توی لحاف، کنارش ولو شدم و گفتم: «چرند نگو.»
کاسهی آب را یکنفس سر کشید و گفت: «خوب، حالا ششتا.»
گفتم: «دیوانه شدی؟»»