کتاب دوباره ستاره ها را روشن کنیم
معرفی کتاب دوباره ستاره ها را روشن کنیم
کتاب دوباره ستاره ها را روشن کنیم نوشتهٔ ویرژینی گریمالدی و ترجمهٔ آزاده صفایی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان سه زن از سه نسل مختلف را روایت میکند.
درباره دوباره ستاره ها را روشن کنیم
کتاب دوباره ستاره ها را روشن کنیم داستان آنای ۳۷ساله را روایت میکند که غرق در کار است. او دخترانش را فقط سر صبحانه میبیند. زندگی آنا میگذرد و او آن را از حبابی که خود را در آن حبس کرده است، مشاهده میکند. کلوئه، دختر آنا، در ۱۷سالگی، رویاهایی در سر دارد، اما تصمیم گرفته است که آنها را رها کند تا به مادرش کمک کند. او به دنبال محبت پسران است؛ محبتی که هرگز دوام نمیآورد. درست مثل کالسکهٔ سیندرلا که بعد از ساعت ۱۲ ناپدید میشود. لیلیِ ۱۲ساله زیاد مردم را دوست ندارد. او موش خود را که به نام پدرش نامگذاری کرده است، به تمام آدمها ترجیح میدهد.
روزی که آنا متوجه میشود دخترانش در وضعیت بدی هستند، تصمیمی دیوانهوار میگیرد: آنها را به سفر اسکاندیناوی میبرد. ویرژینی گریمالدی در این کتاب میگوید اگر نتوانیم به عقب برگردیم، می توانیم راه دیگری را انتخاب کنیم.
آنا، کلویی، لیلی، شخصیتهای اصلی این کتاب هستند: سه زن، سه نسل، سه صدایی که به یکدیگر پاسخ میدهند. شگفتی طنز، عشق و انسانیت در این داستان زنانه موج میزند.
خواندن دوباره ستاره ها را روشن کنیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با موضوع زنان پیشنهاد میکنیم.
درباره ویرژینی گریمالدی
ویرژینی گریمالدی رماننویس فرانسوی است که در سال ۲۰۱۹ و ۲۰۲۰ میلادی بنابر نظرسنجی روزنامه فرانسوی لو فیگارو عنوان پرمخاطبترین نویسنده زن فرانسه را به خود اختصاص داد. او در سال گذشته همچنین در فهرست ۱۰ نویسنده پرفروش کشورش قرار گرفت.
میل نوشتن در این نویسنده متولد ۱۹۷۷ در بوردو فرانسه از کودکی با خواندن دفترهای شعر مادربزرگش بیدار شد و نخستین رمان خود را در ۸سالگی نوشت. اما فعالیت حرفهای نویسندگی او با رمان نخستین روز از باقیمانده زندگیام (۲۰۱۵) آغاز شد و این زنجیره با رمانهای وقتی بزرگتر شدی خواهی فهمید (۲۰۱۶)، عطر خوشبختی زیرباران بیشتر میشود (۲۰۱۷)، وقت روشن کردن دوباره ستارهها (۲۰۱۸)، وقتی خاطرات ما به رقص در میآیند (۲۰۱۹)، کاش چیزی نمیماند جز لحظات شیرین (۲۰۲۰) و ممکنها (۲۰۲۱) ادامه یافت و همه این شش رمان به فهرست پرفروشها راه یافتند.
نثر شاعرانه و بیان احساسات دلیل استقبال از آثار گریمالدی است و سبب شده که رمانهایش به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شود. او با صداقت بیپایان و طنز سرشار خود، ما را با زندگی شخصیتهایش آشنا کرده و از ما میخواهد در شادی و غمها، در خاطرات، رؤیاها و امیدهایشان سهیم شویم.
بخشی از دوباره ستاره ها را روشن کنیم
مخاطبین عزیز، به وبلاگم خوش آمدید. خوشحال میشوم نقدونظرهایتان را برایم بنویسید. وقتی یک سال پیش نوشتن در وبلاگم را آغاز کردم، فکرش را هم نمیکردم از دلمشغولیها و روزمرگیهای یک دختر ۱۷ساله این همه استقبال کنید.از تکتک شما ممنونم.
کلوئه
کلاهم را روی سرم مرتب کردم و برای آخرین بار در آینه نگاهی به خودم انداختم. با کمی آرایش و چهرهآرایی بهکمک کرمپودر و رژلب، روز دیگری را آغاز کردم؛ در حالی که هندزفریم توی گوشم بود، مثل برق و باد از طبقهیسوم آپارتمان پایین آمدم. وقتی به اولین پله رسیدم، وزش باد سردی را که از درب شکسته وارد میشد، حس کردم. به خودم گفتم: کاش این باد میتونست بوی ادرار رو با خودش بیرون ببره!
به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، لیلی برایم دست تکان داد. توجهی به او نکردم و به راهم ادامه دادم. آن روز هم مثل همهی روزها سوار اتوبوسی که لیلی در آن مینشست، نشدم و منتظر اتوبوس بعدی ماندم. اصلا دوست نداشتم به مدرسه بروم، چرا که آیندهام مثل روز برایم روشن بود. نهایتش این بود که سه ماه دیگر دیپلمم را بگیرم و در دانشکدهی ادبیات ثبتنام کنم، اما من به تحصیلات هیچ اعتقادی نداشتم، چرا که میدانستم تحصیلات هرگز منبعدرآمد مالی خوبی برایم نخواهد شد.
دیروز دوباره مامان، یک نامهی مهم دریافت کرد و پنهانی آن را زیر جعبهیکفشهایش، کنار بقیهی نامهها گذاشت. فکر میکرد نمیفهمم. او علاوه بر کار در رستوران، لباس همسایهها را هم اتو میکشید. دیگر نمیخواستم بار مالی اضافهای روی دوشش باشم. سال بعد میتوانم روی پای خودم بایستم و کار کنم. همانطور که قدم میزدم، رفتوآمدهای صبحگاهی آدمهای محله را زیرنظر داشتم!
صبح، بوی امید میداد. به خودم گفتم: شاید امروز روزیه که همهچیز توش عوض بشه؛ شاید امروز یه ایدهیا یه راهحل خوب به ذهنم برسه، اصلا شاید امروز یه ملاقات خوب توی راه باشه!
این کار هر روزم بود. هر صبح در دفتر ذهنم، رویاهایم را با مداد مینوشتم و هر شب همه را پاک میکردم. پنج سال از زندگی ما در محله میگذشت. تقریبا همهی آدمهای محله را میشناختم. لیلا داشت آسیه و الیاس را به مدرسه میبُرد؛ خانم لوپز قهوهاش را کنار پنجره مینوشید؛ احمد بهسمت ماشینش میرفت، مارسل سگهایش را بیرون آورده بود تا هوا بخورند؛ دینا میدوید تا به اتوبوس برسد، جردن زور میزد تا موتورش را روشن کند و لودملیا جلوی درب ساختمان، سیگار میکشید. همآنطور که داشت در را برایم باز میکرد، گفت: «منتظرت بودم!»
لودملیا در طبقهی هفتم ساختمان، در یک استودیو زندگی میکرد. اولین بار بود که به خآنهاش میرفتم. چند مرتبه به در کوبیدم و وارد شدم. در حالی که اشارهمیکرد روی کاناپه بنشینم، گفت: مالک بهم گفته میشه بهت اعتماد کرد؛ بعد پاکت را به طرفم انداخت و ادامه داد: درسته؟
لبخندی زدم و گفتم: آره درسته؛ خیالت راحت.
لودملیا در حالی که آدامسش را با حرص و ولع میجوید، گفت: معمولا از کی میخری؟
در جوابش گفتم: بار اولیه که میخرم؛ تا حالا نخریده بودم؛ هروقت هوس میکردم بکشم، از دست دوستام میگرفتم و یه پک میزدم!
شآنهای بالا انداخت و گفت: باشه. انگشترتو ببینم!
انگشتر طلایم را نشانش دادم. با دقت نگاهی به آن انداخت و گفت: ده تا پاکت میارزه. موافقی؟
با آن که معنای ۱۰ پاکت را نمیدانستم، به نشانهی تایید، سرم را بالا و پایین کردم!
لودملیا مکعبی قهوهای و کوچک که در کاغذی آلومینیومی پیچیده شده بود را کف دستم گذاشت و گفت: اگه کسی پرسید از کی خریدی بگو از جو!
پاکت را بین دفتر وکتابهای توی کولهام جا دادم و بهسمت در رفتم. قبل از این که در را ببندم گفت: بگو ببینم تو همونی نیستی که جایزهی ادبیات سال پیشو برد؟!
چیزی به روی خودم نیاوردم. در را بستم و رفتم.
حجم
۲۸۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۳ صفحه
حجم
۲۸۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۳ صفحه