دانلود و خرید کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم! مجید ملامحمدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم! اثر مجید ملامحمدی

کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم!

معرفی کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم!

کتاب الکترونیکی «قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم!» نوشتهٔ مجید ملامحمدی در انتشارات به نشر چاپ شده است. مجموعه قصه‌های مامان جونی و زیارت در ۵ جلد با عناوین «دلتنگ امام رضا (ع)» ، «در مهمانی امام رضا (ع)» ، «ما گم شده ایم!» ، «سلام کردن ممنوع!» ، «کبوتری که حرف می زد» برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده است. در هر جلد از این کتاب کودک با یک مبحث در حوزه زیارت و اهمیت آن در قالب داستانی خواندنی آشنا می‌شود.

درباره کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم!

این مجموعه داستان سفر دسته‌جمعی خانواده‌ای به مشهد است که به قصد زیارت حرم مطهر امام رضا (ع ) عازم این سفر هستند. داستان‌های این مجموعه از مسیر سفر که از تهران به سمت مشهد است، در قطار اتفاق می‌افتد. در این مسیر آن‌ها با افراد مختلفی که قصد زیارت دارند، آشنا می‌شوند. داستان این خانواده با رسیدن قطار به مشهد و زیارت خانوادگی از حرم مطهر امام رضا (ع) در جلد آخر به پایان می‌رسد.

کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب مناسب گروه سنی کودک و نوجوان است.

بخشی از کتاب قصه های مامان جونی و زیارت؛ ما گم شده ایم!

 صبح بود. ما به یک ایستگاه تازه رسیدیم و مردی از پشت بلندگو گفت: «به ایستگاه شهر نیشابور خوش آمدید!»

قطار حدود یک ربع معطل شد. بعد راه افتاد. کمی که رفت، ناگهان صدای بلند یک زن به گوشمان رسید. کله های همگی مان به طرف بیرون کوپه چرخید. آن زن بلندبلند حرف می زد. انگار از چیزی وحشت کرده بود! بابا ناصر از کوپه بیرون رفت. من و اسرا هم دنبالش رفتیم. یک زن و مرد روستایی در راهرو بودند. زن بلندبلند می گفت: «یکی به ما کمک کند. ما گم شده ایم!»

مرد که کلاه سبزی بر سر داشت، تا بابا ناصر را دید، جلو آمد و پرسید: «شما رئیس قطار هستید؟»

بابا ناصر با لبخند گفت: «نه پدر جان، چیزی شده؟»

مرد غریبه گفت: «ما توی نیشابور سوار قطار شدیم، اما هر چه می گردیم، اتاقمان را پیدا نمی کنیم.»

زن فوری به شوهرش گفت: «سیدنصراللّه! ما اشتباهی آمده ایم. این قطار دارد به تهران می رود. ای داد بیداد!»

ِ بابا ناصر گفت: «نه خواهر من، این قطار دارد می رود مشهد. بلیتتان کو؟»

سیدنصراللّه با ناراحتی گفت: «آن آقا از ما گرفت. آن کسی که دم در قطار بود!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴ صفحه