کتاب مرا قوماندان صدا نکنید
معرفی کتاب مرا قوماندان صدا نکنید
کتاب مرا قوماندان صدا نکنید نوشته تقی واحدی است. این کتاب که بخشی از ادبیات داستانی کشور افغانستان است را انتشارات آمو منتشر کرده است.
درباره کتاب مرا قوماندان صدا نکنید
این کتاب مجموعهای از داستانهایی با نامهای کبکهایم، آنباق، آفتاب گل نزده بود، مرا قوماندان صدا نکنید، همان ده سال، بهدنبال اکه مالان، ماجدی، مهمانی، طلا قوماندان، چرا باید تسلیم شوم، ضروریست که حتما قوماندان باشد، باید ازین شهر گم شوم و میخواهم شام و صبح چای دم کنم است.
این کتاب مجموعه داستانهای جذابی است که با نواری ظریف به هم وصل
میشوند و روایت تازه و جذابی را میسازند و مخاطب را با خود همراه میکنند. زبان ساده و جزئینگری و توجه به ویژگیهای خاص انسانها از تواناییهای نویسنده است که در این اثر بهخوبی نشان داده شده است.
خواندن کتاب مرا قوماندان صدا نکنید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی افغانستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرا قوماندان صدا نکنید
البته بالکل از یاد نبردهام؛ مجلس یادبود گرفتهام و زن و اولادشان را دستگیری کردهام. لاکن باید اعتراف کنم که این نیکیها، از یک نوع ترس بوده. ترس از اینکه اگر این رسم نباشد، من هم بعد از رفتنم زود فراموش خواهد شدم.
«شکر که خلاص کرد.»
دعا میکنند و بعد بیرون میشویم از مسجد و قدمزنان حرکت میکنیم طرف قبرستان. پنج دقیقه راه است و لذا اگرچه موتر سَرفم بغل مسجد پارک است، بهتر میبینم که در قطارِ مردم پیاده بروم. پنج تا از گاردهای شهیدم از همین قشلاق بودند.
ملاامام میگوید: «نام خدا کلگی آمدهان به احترام شهیدا.»
«بله.»
من و ملاامام پیشاپیش مردم هستیم. مثل هر سال بزرگان چهار قشلاق همسایه جمع شدهاند اینجا. بزرگانی که زمانی چریکهایم بودند. لاکن در این وعده حوصله ندارم احوال هر کدامشان را جداجدا پرسان کنم. ماندهنباشی همان اول مجلس کفایت میکند امروز. ملاامام نگاهی به پشت سرش میاندازد و میگوید: «نام خدا خوب جمعوجوش است امروز.»
رویش را میگرداند سوی من.
«بله.»
گرچه که این جمعوجوشهای تکراری دلگیرم کرده است. شماره را دوباره میگیرم. نه؛ خاموش یا دور از دسترس. زیر زبانم یک فحش هوایی میدهم و دوباره گوشک را در جیبم میکنم. چارچ موبایلشان خلاص شده باشد؟ بین راه موتر عوارض کرده باشد؟ اینقدر بیپروایی!
عارف، داراب، سخی، نقیبالله، شیرشاه. قبر هر پنجشان کنار هم. لوحهسنگ قبر هر پنجشان را یک اندازه جور کرده بودم. پول و فرمایش خودم بود. حق داشتند سرم. آن روز واقعاً که پیشمرگ شدند. اگر موتر آنها پیشاپیش حرکت نمیکرد، مین حتماً مرا تیت و پاشان میکرد. مینی که خاص برای من جاسازی شده بود. مینی که نیمی از گاردهای فداییام را کشت. مینی که چه جنگهایی را آورد بین من و نسیم قوماندان.
فاتحه که میخوانیم، مردم از گرد قبرهای شهیدان پراکنده میشوند. یک تعداد تیت میشوند دور و پیش قبرهای خویشان خود. موبایل را دوباره از جیبم میکشم و شمارهٔ عوض را میگیرم. لاکن نه؛ باز هم خاموش یا دور از دسترس است.
***
بعد از ساعتی استراحت، مثل هر روز، عصرانه میروم در اصطبل اسپها که تلفون میآید.
«بلی!»
«سلام قوماندان. مه... .»
«مرگ سلام. کشتی مرا خُو.»
لاکن خفهگی صدایش در دلم شک میاندازد. پرسان نکرده که تلفون قطع میشود. با عصبانیت دوباره میگیرم شماره را. اما گپهای او هنوز خلاص نشده که فکرم دیگهرقم میشود. نمیدانم خودم را ملامت کنم یا اینکه... البته در خیالم چیزهایی گشته بود، لاکن جواب خودم را داده بودم که شاید تلفونش خراب شده باشد. و حالا که میشنوم تصادف کرده و بیهوش شده بوده و در شفاخانهٔ پلخمری هست و پاهایش گچ گرفته شده، نمیفهمم... دلداری بدهم او را یا قهر شوم سرش؟
حجم
۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه