کتاب مامان، پر!
معرفی کتاب مامان، پر!
کتاب مامان، پر! نوشتهٔ میرحمید عمرانی و ویراستهٔ مهدی سجودی مقدم است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مامان، پر!
مامان، پر! داستانِ پسربچهای است که روزی چشم باز میکند و نشانی از مادرش نمیبیند. او رفته است. جستوجویِ مادر با پرسشهای ساده از آدمهای اطراف شروع میشود و پاسخها و گپوگفتها او را گامبهگام با پیچیدگیهای تازهای روبهرو میکند. مرد نمیداند چه بدیای به همسرش کرده است. پسر نمیداند چرا مادرش او را رها کرده و گناهش در این میانه چیست. اطرافیان نمیدانند چرا یک زنِ شوهردار باید از خانهٔ شوهر برود. کسی نمیداند چرا مادرِ دو فرزند باید بچههای خود را که یکیشان شیرخواره است و همهچیزش وابسته به او، رها کند و برود. همه با پرسشِ بزرگی روبهرو شدهاند. داستان از زبان پسربچه روایت میشود و آغاز داستان اینگونه است: «بابا دلش پُر بود. بدجوری رفته بود تو خودش. از دَرِ نجاری تا خانه، یک کلمه هم باهام حرف نزد. تا رسیدیم خانه، رفت تو اتاقِ خودمان. من رفتم پیشِ امین و سراغِ مامان را گرفتم. گفت خبری نیست. خیلی دلم گرفت. «چی شده بود آخه؟» تنها دو تا صدا به گوش میرسید: یکی نیِ سوزناکِ عمو حسین از روی پشتبام، که مثلِ یک پرندهٔ کوچولو و سمج پَر میزد و روی دلِ آدم مینشست، یکی هم صدایِ مادربزرگ که جوراب وصله میکرد، سر تکان میداد و زیر لب از آوازِ نی و جدایی میخواند. رفتم نشستم تو ایوان. خیلی آرام. پاهایم را از لایِ چوبهای نرده دادم بیرون. نسیم نرمنرم پاهای لختم را ناز میکرد. سرم را بردم لای دو تا از چوبهای نرده و خیره شدم به آسمان. خورشید، پشتِ درختهای بلندِ حیاط، یواشیواش میرفت تو آن چاهی که مادربزرگ همیشه ازش میگفت. آسمان سرخ بود، جوری که انگار خون لابهلای شاخ و برگِ درختها میپاشید. پیشترها هم میآمدم همینجوری اینجا مینشستم و آسمان را نگاه میکردم، ولی دلم هیچ اینجور نمیگرفت. دوست داشتم گریه کنم، ولی اشکم نمیآمد. انگار جایی جایش گذاشته بودم. مادربزرگ همیشه میگفت گریه دل را جلا میدهد، اما بچه نباید بیخودی گریه کند، شُگون ندارد. خب، قبول! اما دلِ آدم بیخودی نمیگیرد که آخر. شاید چیزی میخواهد، چیزی گم کرده. مرض که نداشتم. باید چند تا قطره هم که شده، اشک میریختم تا دلم وا شود. گریه ولی حسابوکتاب ندارد. آدم هم همیشه برای چیزهایی که پیش آمده، گریه نمیکند. گاهی هم برای چیزهایی اشک میریزد که میخواهد پیش بیاید. من، هرچه نباشد، از صبح تا همین غروبی، مامانی را ندیده بودم. توی خانه گمش کرده بودم.»
مامان، پر! داستانِ از هم پاشیدنِ پیوندِ زناشویی، جدایی و پیامدِ آن برای فرزندان است، داستانِ رخنهٔ نگرشها و کنشهایِ نو به زندگیِ اکنون آدمها.
خواندن کتاب مامان، پر! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مامان، پر!
تا همین چند روز پیش که با عمو حسین رفتم بالای پشتبام، نمیدانستم خانه و محلهمان کجاست. میخواست بادبادک هوا کند. کمکم کرد بروم روی خرپشته. خودش، مثلِ قرقی، تو یکچشمبههمزدن آمد بالا. خرپشته خیلی کوچک بود. نگاهی انداختم تو حیاط. دلم هُری ریخت پایین. ترسیدم بیفتم. آرام نشستم آن وسط. عمو حسین نمیترسید. از اون بالا میشد تا خیلی دوردورهای هر چهار وَر را دید. دورووَر، باغ و سبزیکاری بود.
عمو حسین گفت:
«پشتِ باغا و سبزیکاریا از سه وَر میرسیم به قبرستون؛ اینوَر ابن باوه، اونوَر بیبی زُبیده و اونیکیوَر، یهکم پایینتر، امامزاده عبدالله. اگه بازم بریم پایینتر، میرسیم شابدوالعظیم. اونجام قبرستونه؛ باغ طوطی و سه دخترون و ...»
تنها یکوَرِ خانه قبرستان نبود و آنهم باغبزرگ و چرمسازی بود.
پرسیدم: «چقَدّ قبرستون! همهجا اینهمه قبرستون دارن؟»
گفت: «نه.»
و یکهو برای خودش زد زیر خنده و گفت: «تنها ماییم که اینهمه خوشبیاریم ...»
و سرورویِ هاجوواج من را که دید، خندهاش را دزدید: «فقط شابدوالعظیمه که اینهمه قبرستون داره. هرکی جاهای دیگه هم میمیره، ورش میدارن میآرن اینجا چالش میکنن.»
«تو شابدوالعظیم مرده بیشتره یا زنده؟
«معلومه دیگه. مرده ...»
و پشتبندش انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت:
«... راسّی اگه میخوای بازی روباها رو تماشا کنی، صبِ زود پاشو بیایم رو خرپشته. میآن تو باغ اویار علی.»
باغ اویار علی روبهرویِ خانهمان بود.
عمه عفت میگفت: «خونهٔ ما مِثِ کاروونسراس. سگ صاحبشو نمیشناسه.»
حجم
۱۱۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۱۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
نظرات کاربران
اصلا داستان قشنگ و خوبی نبود تکراری و مثل فیلمهای قدیمی بود نه داستان و نه اشخاص داخل داستان جذابیتی نداشتند وقتم تلف شد و بس
خیلی خوب بود و غمگین