کتاب مثل بقیه باباها
معرفی کتاب مثل بقیه باباها
کتاب مثل بقیه باباها نوشته محمدرضا شرفی خبوشان است. این کتاب را نشر معارف منتشر کرده است. این کتاب داستان جذابی برای نوجوانان است.
درباره کتاب مثل بقیه باباها
این کتاب مجموعهای داستان جذاب برای نوجوانان است که هرکدام حالوهوای متفاوتی دارند. این کتاب به خواننده نوجوان کمک میکند تا وارد دنیای تازهای شوند و تجربههای تازهای داشته باشند. در هر داستان یک کودک یا نوجوان در مرکز داستان است و خواننده را با خود همراه میکند.
خواندن کتاب مثل بقیه باباها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مثل بقیه باباها
حسن اخم کرد و لب و لوچهاش آویزان شد. میدانست وقتی غروب میروند خانه، ننهاش میفرستد، برود بقالی سر کوچه، چند سیر پنیر توی کاغذ بگیرد که شام، نان و پنیر و هندوانه بخورند. تا چند وقت شامشان همین بود. بابایش از هندوانه که خسته میشد و گوجه میفروخت، شامشان میشد نان و پنیر و گوجه؛ آن هم با گوجههایی که یک طرفشان یا کال بود یا گندیده. بعد نوبت خیار میشد و یک مدت آبدوغخیار میخوردند، با خیارهای بزرگ و کُمبزهای که دانههایش سفت بود و زیر دندان گیر میکرد. بعد، چند هفته نان و پنیر با طالبی یا گرمک میخوردند. حسن دوست داشت بابایش فقط بادمجان بفروشد، چون بادمجانِ سرخکرده خیلی دوست داشت. اما هیچ دلش نمیخواست بابایش طرف سیبزمینی برود. برعکس ننهاش هر شب به بابایش غُر میزد که: سیبزمینی بفروش. علتش هم این بود که ننهاش با سیبزمینی خیلی کارها میکرد؛ یک شب آبپزشان میکرد و رویشان نعناخشک میریخت. یک شب کره اضافه میکرد و میکوبید. یک شب گردِ غوره رویشان میریخت و شبی هم که خیلی بابایش را تحویل میگرفت، کنارش تخممرغ آبپز میگذاشت.
بابایش این بار «بسمالله» گفت و یک هندوانهٔ دیگر برداشت. هندوانه را که باز کرد، مثل خون بود؛ قرمزِ قرمز. گل از روی بابایش شکفت:
بپّر روی گاری!
حسن رفت روی گاری، هندوانه را گرفت و با هر دستش یک نصفه را برد بالا:
هندوانهٔ شیرین! هندوانه! هندوانهٔ عسل! قند قرمز!
بابایش زیر لب گفت: «خدایا به امید تو، نه به امید خلق روزگار» و گاری را هُل داد. رسیدند سر خیابان اصلی. مردم اینطرف، آنطرف میرفتند و مغازهدارها کرکرههایشان را پایین میکشیدند. آقانصرالله هم داشت با شاگردش، تختهٔ جلوی مغازهٔ شیرفروشیاش را میانداخت. بابایش ایستاده بود و نگاه میکرد. حسن همانطور هندوانهها را روی دست نگه داشته بود و حرف نمیزد. آقانصرالله از پیادهرو رد شد و آمد کنار گاری ایستاد:
آقای خمینی را امروز گرفتند.
بابایش سلام کرد و گفت: «کی؟ کجا؟»
آقانصرالله گفت: «قم... امروز صبح... شب، کلّهٔ سحر... چه میدانم کی! گرفتند.»
بعد اطرافش را نگاه کرد و به شاگردش اشاره کرد که بیاید جلو. شاگردش آمد کنار گاری ایستاد. آقانصرالله گفت: «بده به من!» شاگرد آقانصرالله دکمهٔ بالای پیراهنش را باز کرد و دستش را کرد توی پیراهن و عکس آقای خمینی را بیرون آورد و داد به آقانصرالله. آقانصرالله عکس را داد به بابای حسن و با شاگردش رفت آن طرف خیابان. پیرمردی که سرش کلاه بقالها بود، آن طرف خیابان، کنار دوچرخهاش ایستاده بود. آقانصرالله یک عکس هم داد به پیرمرد.
حسن نگاه کرد به دستهای بابایش. بابایش عکس را لوله کرد و گاری را هُل داد. حسن داد زد: «آی هندوانه! عسل! قند قرمز!»
حجم
۱۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
خیلی قشنگه ، پیشنهاد میکنم حتما بخونید . وقتی نخونده باشید ، خیلی چیز های جذاب رو از دست میدید .