کتاب تا مرز جنون
معرفی کتاب تا مرز جنون
کتاب تا مرز جنون نوشته ولی شمس(تنها) است. این کتاب را انتشارات گنجور منتشر کرده است.
درباره کتاب تا مرز جنون
این کتاب روایت واقعی زندگی سرباز جوانی در سال ۱۳۶۶ است. این مرد جوان در یک پادگان خدمت می کند راننده سرهنگ بسیار بداخلاقی است. او مدتهاست مرخصی نگرفته و درحال کمک کردن به سرهنگ است. تا اینکه تصمیم میگیرد بالاخره به مرخصی برود. با مافوقش صحبت می کند و او نهتنها با مرخصی موافقت میکند ۴ روز هم تشویقی برایش مینویسد که همین موضوع دردسرهای بسیاری را برایش بهوجود میآورد. اما چیزی که فکرش را نمیکند اتفاقاتی است که در مرخصی قرار است برایش بیفتد.
خواندن کتاب تا مرز جنون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تا مرز جنون
اطاعت کرده و پس از احترامی قصد خروج از اتاقش را داشتم که دوباره باصدای بلندی صدایم کرد. مرادی ... در حالی که سینی چای هنوز در دستم بود، برگشتم و گفتم بله قربان. امر بفرمایید. لبخندی زد و گفت: یه فرم تشویق هم بگیر بیار تا برات چهار روز مرخصی تشویقی بنویسم. آخه تو این شش ماه علاوه بر اینکه شب و روز راننده بسیار خوب و منضبطی برایم بودی، توی کارهای دفتری هم دو برابر بچههای تن پرور و مفت خور اینجا کار کردهای و کمک حال من بودی. پس لازمه که مورد تشویق هم قرار بگیری.
از خوشحالی با صدای بلند از ایشان تشکر کرده و احترام محکمی نموده و از اتاقشان خارج شدم. دوان دوان بطرف آبدارخانه رفته و سینی را روی میز گذاشته و سراغ آبدراچی بیچاره که ظاهراً بدستور استوار همتی برای انجام کاری به معاونت لجستیک رفته بودند، رفتم و دستور سرهنگ را به او ابلاغ نمودم و به سرعت باد به کارگزینی رفته و فرم مرخصی و تشویقی را گرفته و نفس نفس زنان به نزد سرهنگ برگشتم انتظار پر شدن و امضاء برگهها که بیش از یک ربع طول کشید برایم به اندازه تمام خدمت ۲۲ ماه خدمتم زجر آور و سخت بود و قلبم چنان تالاپ و تلوپ می کرد که احساس میکردم همین الان از سینهام بیرون خواهد زد و بالاخره برگهها امضاء شد و من با سرور و خوشحالی هرچه تمامتر از جناب سرهنگ و بقیه کادر و سربازان معاونت خداحافظی کرده و مانند آهویی که از بندِ صیادِ سنگدلی گریخته و رها شده باشد، جست و خیزکنان بسرعت به طرف آسایشگاه سروقت کمدم رفتم تا وسایل شخصی و لباسهایم را برداشته و هرچه سریعتر از پادگان خارج شوم.
خبرِ، گرفتن مرخصی یک ماهه من، آنهم با چهار روز تشویقی مانند صدای توپی پرقدرت سه سوته همه جای پادگان پیچیده شده بود. طوری که سربازان قبل از من داخل آسایشگاه جمع شده و بیصبرانه انتظار مرا میکشیدند تا از صِحَت و سُقمِ قضیه مطلع شوند و نحوه و چگونگی اخذ آنرا جویا گردند. همه بچهها حتی دوستان نزدیکم چنان مات و مبهوت و بعضاً معنی دار نگاهم میکردند که گویی در تمام عمر، آدمی به شکل و شمایل من ندیده بودند. آنها حق هم داشتند که اینگونه متعجب باشند که من چگونه توانستم از سرهنگ حشمت اللهی علاوه بر گرفتن این همه مرخصی، چهار روز هم تشویقی بگیرم. چرا که هیچ یک از سربازان آن پادگان بخاطر نداشتند که تا کنون سرهنگ به اَحدی به غیر از تنبیه و اضافه خدمت، حتی یکبار هم بارک اللهِ خشک و خالی گفته باشند چه برسد به اینکه مرخصی تشویقی، آنهم نه یک روز نه دو روز بلکه چهار روز بدهند.
خلاصه هرکس تیکهای میانداخت و متلکی بارمان میکرد و با طعنه و کنایه و همینطور نیشخندهای مسمومشان یک سری قضاوتهای نادرست و عجولانهای در مورد من کرده و آنها را به زبان جاری میساختند. آنها سخت گیریهای سرهنگ را که کُلّ پادگان اعم از کادر و وظیفه همگی بر آن اذعان داشتند بیان میکردند، با تعجب میپرسیدند در میان این همه آدم، چطور شد که فقط و فقط جنابعالی قابل تشویق شدید؟
حجم
۳۱۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۳ صفحه
حجم
۳۱۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۳ صفحه