دانلود و خرید کتاب جن زنان ولی شمسی (تنها)
تصویر جلد کتاب جن زنان

کتاب جن زنان

انتشارات:نشر گنجور
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جن زنان

کتاب جن زنان نوشتهٔ ولی شمسی (تنها) است. این کتاب را نشر گنجور منتشر کرده است؛ رمانی جذاب در ژانر ماورایی. 

درباره کتاب جن زنان

کتاب جن زنان داستان علی است. علی پسر جوانی که عزیزترین دوستش یونس بعد از سال‌ها دوستی از او چیزی می‌خواهد. علی و یونس مدت‌ها با هم دوست بودند تا اینکه علی دانشگاه قبول می‌شود و مدتی از شهر خودش فاصله می‌گیرد. بعد از دانشگاه‌ها هم راهی سربازی می‌شود. وقتی سربازی هم تمام می‌شود به شهر خودش برمی‌گردد و می‌بیند یونس ازدواج کرده و یک بچه کوچک هم دارد. در همین زمان یونس از او چیزی می‌خواهد. یونس به علی می‌گوید قرار است چند روز کوتاه به مسافرت بروند و چون پدرزنش آدم مطمئنی را ندارد که مراقب مغازه‌اش باشد، ممکن است به سفر نیاید یا سفر را برای آن‌ها سخت کند. یونس از علی می‌خواهد که چند روز به‌عنوان فروشنده در کتاب‌فروشی پدرزنش کار کند. علی با اینکه اطلاعاتی از کتاب‌فروشی ندارد اما با اصرار یونس می‌پذیرد. در همان روز اول مردی به مغازه می‌آید و می‌گوید تعدادی کتاب بسیار قدیمی دارد که می‌خواهد آن‌ها را بفروشد و چون روی در مغازه تابلو «خرید کتاب کهنه» را دیده است به آنجا آمده. علی کتاب‌ها را از او می‌خواهد اما مرد می‌گوید کتاب‌ها متعلق به خواهرزاده مرده‌اش است و در روستا مانده و باید پیش از رسیدن خواهرش و تازه‌شدن داغ از دست‌دادن پسرش کتاب‌ها را از آنجا خارج کنند. علی با اینکه دودل است اما بالاخره می‌پذیرد همراه مرد به روستا برود؛ بدون اینکه بداند وارد چه بازی خطرناکی شده است. ناصر او را به خانه خواهرزاده‌اش می‌برد خانه‌ای به‌هم‌ریخته و هولناک با کتاب‌هایی که رازی ترسناک در خود دارند. علی وارد بازی خطرناکی شده است.

خواندن کتاب جن زنان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های ماورایی ترسناک پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جن زنان

«گوشی را گذاشته و به مردِ جوان گفتم: شرمنده. صاحب مغازه گفتند: ما کتاب کهنه نمی خریم. مرد جوان با ناراحتی نگاهی به شیشه انداخت و گفت: پس واسه چی روی شیشهٔ مغازه اش نوشته کتاب های کهنه و شخصی خریداریم؟! گفتم: والله من خبر ندارم، دیدید که جلو چشم خودتون تماس گرفتم و عینِ گفته های ایشونو به شما عرض کردم.

با ناراحتی گفت: لابد شما فکر می کنید من بهتون دروغ میگم؟ اصلاً خودتون بیارید روستا، از نزدیک کتاب هارو ببینید و به هر قیمتی که خواستید قول میدم بهتون بدم.

پرسیدم: ببخشید کتاب ها مالِ خودتونه؟

گفت: نخیر، مال خواهر زاده مه، البته اون هم از پدر بزرگم گرفته بود.

گفتم: آخه چند تا کتاب که ارزشش رو نداره که من درِ مغازه رو ببندم و با شما تا روستا بیام. لطف کنید و خودتون برید و کتاب هارو بیارید. چشم. من خودم شخصاً همه شونو بر می دارم.

آهی کشید و گفت: من نمی تونم. با تعجب پرسیدم: برای چی نمی تونید؟ نکنه می خواید بدون اجازهٔ صاحبش اونا رو بفروشید؟ با ناراحتی گفت: نه اینطور نیست. اون عمرشو داده به شما و ما از دیدن وسایلش ناراحت می‌شیم. به همین دلیله که می خوایم تمام وسایلِ اتاقشو یکجا بفروشیم تا چشمِ مادرش هر روز به اونا نیافته و خون گریه نکنه.

گفتم: باشه میام فقط به شرطی که قیمت شونو منصفانه بگیدها. راستش من زیاد از کتاب و اینجور چیزا سر درنمیارم. خندید و گفت: حالا شما تشریف بیارید، قول میدم که سرِ قیمت اونا، هر جور که شما بخواید به توافق برسیم. نگاهی به پیراهن مشکی و ریش بلندش انداختم و گفتم: زیاد که دور نیست؟ گفت: نه. نترسید، با ماشین خودم می برمتون.

خلاصه مغازه را بستم و سوار ماشین او شده و به طرف روستای آنها که گمان می کردم در همین نزدیکی ها باشه به راه افتادیم. برخلاف تصوّرِ من بیش از سه چهار ساعت در راه بودیم و هر موقع هم که می پرسیدم پس چی شد، نرسیدیم؟ می گفت: دیگه چیزی نمونده، الآن می رسیم. کم کم دلم شور می زد و با خودم گفتم: کاش به حرف آقای غفاری گوش می دادم و یه جوری اینو دست به سرش می کردم و از خیرِ این کتاب ها می گذشتم. حق کاملاً با اون بود، مثل اینکه قضیه بو دار به نظر می رسید.

بالاخره در یکی از روستاهای دور افتادهٔ لب مرزی توقف کردیم. راننده نگاهی به من انداخت و گفت: چیه؟ مثل اینکه خیلی می ترسید؟ رنگ و روتون بدجوری پریده!؟ با ناراحتی گفتم: آخه منو این همه راه به خاطر چند تا کتاب اینجا کشوندید؟ لبخندی زد و گفت: راستش برا یه کاری اون طرف ها اومده بودم، تصادفاً از جلوی مغازهٔ شما رد می شدم که متوجهِ نوشتهٔ روی شیشهٔ تان شدم و گفتم: به شما زحمت بدم و..

حالا هم طوری نشده که، عرض چند دقیقه کتاب ها رو، بارِ ماشین می کنید و میرید دیگه. با تعجب پرسیدم: مگه شما خودتون نمی آئید؟ گفت: نه. قبلاً هم بهتون گفتم که، جرأت دیدن وسایل اون مرحومو ندارم. خودتون برید داخل و هرچی که توی اتاق هست، تماماً جمع و جور کنید. میگم یکی از بچه های روستا بیاد و شما رو به شهر برسونه. گفتم: خب اول قیمتشونو بفرمائید تا من برم و نگاشون کنم و ببینم اگر به درد من می خورند؟ جمعشون کنم، وگرنه بیشتتر از این مزاحم وقت شما نشم. لبخندی زد و گفت: نترسید. هر قیمتی که خودتون راضی بودید، من هم قبولش می کنم. حالا باخیال راحت برید و هرچیزی که توی اتاق هست همه شو بردارید و ببرید. چه کتاب باشه، و چه هرچیزِ دیگه ای. فقط هرچه سریعتر اون اطاق لعنتی را خالی خالیش بکنید تا خیال همهٔ ما راحت باشه، چراکه هیچ کداممان چشمِ دیدن آنها رو نداریم.

خواستم باز حرفی بزنم که با ناراحتی گفت: تو رو خدا وقتو تلف نکنید، هر لحظه ممکنه مادرشو بیارند، من نمی خوام چشمش به وسایل پسرِ خدا بیامرزش بیافتهو ناراحت بشه. اصلاً پول هم نمی خوام، خیالتون راحت شد؟! فقط عجله کنید. خواهش می کنم.»

کاربر ۳۱۵۵۲۶۱
۱۴۰۱/۱۱/۲۲

خیلی بی خود بود واقعا

Ali Morokian
۱۴۰۱/۰۸/۰۳

داستان سطحی ، قلم سطحی گاها تعارض گفتار نوشتار و دیالوگهای خیلی خیلی ابتدایی

حجم

۲۵۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۶ صفحه

حجم

۲۵۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۶ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان