کتاب دوئل روی تپه سرابو
معرفی کتاب دوئل روی تپه سرابو
کتاب دوئل روی تپه سرابو نوشتۀ احمد سوسرایی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. مجموعه داستان «دوئل روی تپه سرابو» نوشته احمد سوسرایی با چنین رویکردی تلاشی است برای بیانی تازه از روایتهای داستانی فولکلور.
درباره کتاب دوئل روی تپه سرابو
سوسرایی برای خلق داستانهای خود ویژگیها و دریافتهای اقلیمی خود از زیستبومش را دستمایه خلق داستانهای کوتاه خود قرار داده و بر همین اساس برخی از داستانهای او با خروج از مختصات زندگی در کلانشهرهای بزرگ به زیست بومی با مختصات بکرتر دست پیدا میکند که به طبع آن ساختار اندیشه و تفکر و نیز حیات و الزامات آن از جمله روابط انسانی در آن ساختاری بکرتر پیدا میکنند. این کوچ داستانهای سوسرایی را بهنوعی شکلی انحصاری داده است تا نویسنده در ابتدای راه، چندین گام مهم برای متفاوت بودن و خلق داستان کوتاهی که بتواند مخاطب خود را شگفتزده کند از سایر نویسندگان جلو باشد.
از سوی دیگر تلاش سوسرایی در این اثر را میتوان تلاش تجربی ستودنی برای ایجاد نگاه و زیستبوم متفاوت به داستان کوتاه دانست که در آثار داستاننویسان همعصر با او کمتر میتوان نشانهای از علاقه و توجه به آن را ردیابی کرد.
دوازده داستان کوتاه این مجموعه هر یک بهنوعی جهانی تازه از زندگیهایی را پیشروی مخاطب باز میکند که تجربه آن تا پیشازاین برای آنها بهسادگی خوانش این داستانها ساده و لذتبخش نبوده است و همین مسئله است که مواجهه با این داستانها را جذاب، قابلاعتنا و لذتبخش میکند.
خواندن کتاب دوئل روی تپه سرابو را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
بخشهایی از کتاب دوئل روی تپه سرابو
هرجایی که گمان میبردیم رفته باشد، رفتیم. چند نفرمان که قبلترها موقع شکار همراهش بودند و میدانستند کجاها میرود، همراهمان بودند. اما آنجاها هم نبود. جنگل تاریک بود و چشم، چشم را نمیدید. گفتیم دستهجمعی گشتن بیفایده است. چهار گروه دونفره شدیم؛ با چراغقوه و فانوس به دست. تمام دره دورهها و سوراخسمبهها را گشتیم. پیاش بودیم که محمدولی اشتلم سر داد: «اوووهویی بیاین اینطرف.»
دره را دویدیم بالا؛ رسیدیم به بالای یال. خدا بهتر میداند آن موقع من و همراهم توی آن ظلمات شب چطور خودمان را کشاندیم بالای دره. قلبمان آمده بود توی دهن و نزدیک بود همراه استفراغ بریزد بیرون. به تنمان ویل و وحشت افتاده بود. یک نفرمان که جگرش را نداشت، همان جا افتاد؛ غش کردن هم داشت به والله. کسی که سالها برای خودش مرگنی بود، حالا جلوی چشم همهمان از پای درآمده بود؛ حدقه چشمهاش زده بودند بیرون. نیمی از پوست صورتش کَنده شده بود و خونروی آن لختهلخته مانده بود. دهانش از وحشت بازمانده و دندانهاش خونینومالین بودند.
مامور محیطبانی سری تکان داد و پروندهاش را بست و زیربغل گرفت. خودکارش را توی جیب بازوی چپش گذاشت. بعد به دو همراهش که تفنگ حمایل به دوش، کمی آنطرفتر مانع هجوم جمعیت شده بودند، اشارهای کرد. بعد سوار جیپشان شدند و به همراه یک نفر از شاهدین، مسیر جنگل را در پیش گرفتند.
نزدیکهای ظهر بود. از شهر به روستا میآمدم. راننده سر حرف را با مسافری که پهلویش نشسته بود، باز کرد. گفت:
میگن غلامعلی مرده.
مسافر جلویی سرش را سمت راننده برگرداند و گفت:
- کدام غلامعلی؟
- غلامعلی مرگن!
- اها ... خب؟!
حجم
۶۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه
حجم
۶۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه