کتاب طاووس ها
معرفی کتاب طاووس ها
کتاب طاووس ها، مجموعه داستانهای برگزیده جایزه ا.هنری در سال ۱۹۸۹ است که لیدا طرازی انتخاب و ترجمه کرده است.
درباره کتاب طاووس ها
کتاب صوتی عطر دارچین، مجموعه داستانهای کوتاهی است که در سال ۱۹۸۹ برنده جایزه ا.هنری شدند. جایزه ا. هنری هرسال به عنوان یکی از معتبرترین جوایز ادبی آمریکا، به داستانهای منتخب نشریات آمریکا و کانادا اهدا میشود. این جایزه را به افتخار ویلیام سیدنی پورتر که به نام هُنری اُ.هنری معروف بود، نامگذاری کردند. او در طول حیاتش، چهارصد داستان کوتاه نوشت که همگی آنها به دلیل خلاقیت بینظیر و طنز ظریفش، به عنوان بهترین نمونههای داستان کوتاه در دنیا شناخته میشوند.
این کتاب همچنین روایتی است از نویسندگان و صاحبان اندیشهای که بسیار زود راه خود را از جریان بدنه داستاننویسی در آمریکا و جهان جدا کردند کسانی مانند چارلز دیکنسون.
خواندن کتاب طاووسها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب طاووس ها
وقتی میدَوید تا آنجا که میتوانست چشمانش را بسته نگه میداشت. ارتباطش با جادهٔ خاکیِ موازی باغ میوه، مانع از تصادفش با درختها میشد. خاک آن قدری نرم بود که رد پایش روی آن بماند. آن قدری که اتصالشان را حفظ کند. آن دست جاده، خاکریزی بود که آب باتلاق را از باغ دور نگه میداشت. هر وقت حس میکرد دارد به طرف باتلاق تغییر جهت میدهد به زور چشمانش را میبست تا مطمئن شود دوباره در جاده است، کنار درختان آلویی که پدربزرگش کاشته بود. آنها را بهتر از همه کس میشناخت. از تکتکشان بالا رفته بود. رابطهاش با باغ و پدربزرگش جور جور بود.
راحت میتوانست با چشم بسته راه برود. چون میدانست کجا دارد میرود. تا ابد میتوانست آنجا بدود: پاهایش فرمان درست به مغزش میدادند، ولی دردش داشت بدتر میشد، کلیههایش میسوختند. نفس کشیدن سخت شده بود، ولی همچنان به رفتن ادامه میداد. برای اولین بار میخواست راه برگشت را هم همانطور برود. احتمالاً پدر بزرگ در ایوان نشسته بود و حیواناتش را تماشا میکرد. سعی کرد عجله کند، تندتر دوید. احتمالاً از آخرین قسمت هم گذشته بود: کویین رُز. از وقتی زردآب تا حلقش بالا آمد یاد حرف مربیاش، جس افتاد که گفته بود تا وقتی نایستادی زردآب هیچ ضرری ندارد، پس فقط برو. بعد قی کرد و چشمانش را باز کرد تا استفراغش روی کفشهایش نریزد. به جلو خَم شد، بازوهای سفتش روی زانو، تُف کرد تا همه چیز بیرون بیاید. نفسنفس زد، حس میکرد تمام بدنش کوفته شده. وقتی نفسش سر جایش آمد، قد راست کرد و سر گذاشت سمت خانه. هنوز نیم ساعت دیگر وقت داشت.
بام ساختمان را میتوانست ببیند. خانه برای خودشان دو تا خوب بود. هر دو طبقه، اول بودند برای همین پدربزرگ مجبور نبود مثل خانه اصلی از پلهها برود بالا. اتاق هر دو یک در به حمام داشت. آسایش کامل برای پدربزرگی که هیچ وقت با لباس خواب بلندی که تابستان و زمستان میپوشید به آشپزخانه نمیرفت. قبل از آنکه برای قهوه صبحانهاش بیاید لباس میپوشید. آن خانه آنقدر کوچک بود که راحت با یک بخاری و یک پنکه گرم و سردمیشد. او تِلِسکوپش را بیرون پنجره اتاق زیر شیروانی روی یک سکو گذاشته بود. ایوان هم راست کار پدربزرگ بود. دو پله با زمین فاصله داشت. با طاووسهایش.
پدربزرگ داشت آمدن او را تماشا میکرد. طاووسها میان گلها میخرامیدند. طاووسهای نَر هنوز کوچکتر از آن بودند که پرهای دُمشان در بیاد. مثل پدربزرگش لگدی به آنها حواله کرد.
سه طاووس نَر اسم داشتد، ولی نُه طاووس ماده نَه. او به یکی از طاووسهای نر یاد داده بود روی نردهٔ ایوان بپرد و از او ذرت بخواهد که در جیبش داشت.
اول او لب باز کرد: «خُب، چه حال، چه خبر؟ آب و دانهشان را خوردند؟ میخواهند بروند لالا کنند؟» طناب دور کمرش را باز کرد شروع کرد به پریدن، راحت، فقط پنجهٔ کفشش را از روی طناب میپراند.
حجم
۱۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۴۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه