کتاب آریتمی
معرفی کتاب آریتمی
کتاب آریتمی نوشته مبینا شریعتی است. کتاب آریتمی را انتشارات نسل روشن برای علاقهمندان به داستانهای جنایی عاشقانه منتشر کرده است.
درباره کتاب آریتمی
کتاب آریتمی نوشته مبینا شریعتی است، این کتاب در ژانر دشوار جنایی عاشقانه نوشته شده است و شما را وارد دنیای عجیبی از اتفاقاتی میکند که نمیتوانید آن ها را پیشبینی کنید. کتاب آریتمی روایت زندگی کسی است که تمام عمر تحمل کرده است و حالا میخواد همه چیز را تغییر دهد از طرفی نمیداند چه خطراتی به دنبالش است.
داستان روایتی جذاب است که ما را با خود همراه میکند و هرلحظه با اتفاقات پیش میبرد. با خواندن این کتاب وارد دنیایی میشوید که نویسنده برای شما ساخته است و در زندگی واقعی فرصت تجربه آن را ندارید.
خواندن کتاب آریتمی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آریتمی
ظرفهای نشسته تا بیرون از ظرفشویی پیشروی کرده بودند و لباسهای روی هم تلنبار شده، روی تاج مبلها عجیب توی ذوق میزدند. سیم بلند و طویل سهراهی که از وسط هال کشیده شده بود و دلیلش دور بودن پریز برق از کاناپه برای شارژ کردن لپتاپ و موبایلم بود. آه از نهادم برخاست! از اینکه پشت تلفن به هستی ابراز وجود کرده بودم، از ته قلب پشیمان شدم، ولی دیگر اتفاقی بود که افتاده؛ باید قبل از رسیدنشان دستی به سروگوش خانه میکشیدم.
تمام لباسها را به لباسشویی سپردم و خودم را آماده کردم که به جنگ نامرتبیهای یک ماههٔ خانه بروم. تلویزیون را روشن کردم که فقط سکوت بر فضا حاکم نباشد و کارهای دیگر را با نهایت سرعت انجام دادم. در مرحلهٔ آخر، کمی مایع خوشبوکننده در هوا اسپری کردم و به نیت دوش گرفتن چند دقیقهای، نیم ساعت تمام در حمام بودم. میدانستم هستی هم در اثر نشست و برخاست با تهام بدقول شده و یک ساعتش به سه ساعت هم میرسد؛ برای همین خیلی هم نگران زمان نبودم!
با طمأنینه پروندههای روی میز را برداشتم و داخل کشو گذاشتم. کافی بود چشم تهام به آنها و نوشتههای سرهنگ بیفتد تا با سؤالهایش همین یکذره آرامشم را هم سلب کند. صدای زنگ تلفن بلند شد. نیمنگاهی به شماره انداختم؛ مربوط به نگهبانی ساختمان بود. دکمهٔ پخش صدا را زدم و مشغول گرفتن نم موهایم با حوله شدم.
- «بفرمایید؟»
ـ «خانم دکتر، منتظر کسی هستید؟»
دستم متوقف شد. نگهبان هستی و تهام را میشناخت!
ـ «خیر، فقط برادرم و خانمشون قراره بیان.»
چند ثانیه گذشت که گفت: «آقایی به اسم مظفری اینجا هستن، بله، بله اشکان مظفری.»
به فکر فرو رفتم و حوله را روی تخت انداختم. نگهبان که سکوتم را طولانی دید، با شک پرسید: «مشکلی هست؟»
به خودم آمدم.
ـ «خیر، لطفاً راهنماییشون کنید بیان بالا.»
در فاصلهای که برسد، کلاهِ از جنسِ حولهام را روی سرم کشیدم تا در اثر آبِ موهایم، زمین لک نشود. صدای زنگ در که بلند شد، دمپاییهای جلوبستهٔ پشمیام را هم پوشیدم که مانع از برخورد کف پاهای خیسم با سرامیکها شود.
در را که باز کردم، دیدمش! مثل همیشه کت و شلوارپوش با بوی عطر تندش که در وهلهٔ اول آزاردهنده به نظر میآمد، جلوی در ایستاده بود. با دیدنم لبخندی زد و دسته گلی از نرگسهای وحشی را به طرفم گرفت. نرگس دوست نداشتم، او هم این را میدانست!
لبخندی زورکی زدم و بعد از گرفتن دسته گل، گفتم: «سلام، خوش اومدی!»
در حالی که کنار میرفتم تا وارد شود، گفت: «سلام بداخلاق! ممنون.»
لفظ بداخلاق چندان به مزاجم خوش نیامد؛ دیگر چه باید میکردم که نکردم؟! اگر حتی کمی انصاف داشت، این برخورد را زیاد هم میدانست. هر کس جای من بود، دیگر او را از در خانه هم به داخل راه نمیداد. آنوقت من، آنوقت من... آنوقت من احمق دوباره مثل مترسکهای سر جالیز ایستاده بودم و به او خوشامد میگفتم!
حجم
۶۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۲۱ صفحه
حجم
۶۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۲۱ صفحه