کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند
معرفی کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند
کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند ترجمۀ لیدا طرزی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. در میان داستانهای حاضر در این مجموعه آثاری از نویسندگان شناخته شده برای مخاطبان ایرانی از جمله استیون کینگ، جرج کروول اُتس و آلیسون بیکر حضور دارند و در کنار آنها نیز آثاری از ویلیام هافمن، لوسی هانیگ، آلن داگلاس، بکی هاجسنون، جولی شوماخر و تام پین حضور دارند.
درباره کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند
برگزیدگان جایزه اُ. هنری مجموعه داستان «تا آنجا که مرگ جدایمان کند» شامل داستانهای برگزیده جایزه ادبی اُ. هنری در سال ۱۹۹۶ است. داستانهایی که در آخرین سال سرداوری و سردبیری ویلیام آبراهامز نویسنده و منتقد ادبی آمریکایی توسط هیئت داوران این جایزه انتخاب شدهاند.
۹ داستان کوتاه ترجمه شده در این مجموعه به گواهی آبراهامز، از میان تقریباً هزار داستان انتخاب شدهاند، داستانهایی که طی دوره یکساله از تابستان ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۵ توسط نویسندگان آمریکایی در مجلات این کشور به چاپ رسیدهاند. در این پروسه انتخابی از میان هزار داستان صد داستان برای انتخاب نهایی برگزیده شدند و پس از غربال نهایی آنها، داستانهای باارزشی حذف و نهایتاً داستانهایی برگزیده شدند که وی عنوان میکند که باشهامت به خوبیشان گواهی میدهد.
داستانهای کوتاه حاضر در این مجموعه همگی با نگاه و جهانبینی فراملیتی و قومیتی نوشته شده است و دارای پیرنگی است که به شکلی رازآمیز در طول قصه و بهتدریج جان گرفته و به مخاطب خود نشاط میبخشد.
از سوی دیگر در این مجموعه هر داستان اثر انگشت منحصربهفردی از سوی نویسنده خود دارد و به قول سردبیر این مجموعه صدا و هویّت منحصربهفردی را به مخاطبش عرضه میکند. این انحصاری بودن و رخدادن در مختصاتی که در عین بومی بودن حرف و کلامی فرابومی دارند، مهمترین ویژگی داستانهای منتخب این جایزه در این سال و به طور تقریبی در تمامی سالهای گذشته بر آن است.
خواندن کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به مجموعه داستانهای کوتاه میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
بخشهایی از کتاب تا آنگاه که مرگ جدایمان کند
مردی در دهۀ هشتاد زندگی باید ترسهای بچگیاش را پشت سر گذاشته باشد، ولی هر چه ضعف و سستی بیشتر بر من چیره میشود مثل امواجی که ذرهذره به قصر شنی روی ساحل نزدیک میشوند، آن چهرۀ وحشتناک بیشتر در نظرم جان میگیرد و مثل یک ستاره سیاه در کهکشان بچگیام میدرخشد. کارهای دیروزم، آنهایی را که در این اتاق آسایشگاه دیدهام، چهها گفتهایم و شنیدهایم همه را فراموش کردهام ولی صورت آن مرد مشکی پوش هر لحظه واضحتر و نزدیکتر میشود و من تکتک کلماتش را به یاد میآورم. نمیخواهم به او فکر کنم ولی دست خودم نیست. بعضی شبها قلب پیرم طوری در سینه میزند که فکر میکنم الان است که از جایش کنده بشود. برای همین درِ خودنویسم را برمیدارم و به دست لرزانم فشار میآورم تا این حکایت بیخاصیت را در دفتر خاطراتی که یکی از نتیجههایم - که اسمش را قطعاً به یاد نمیآورم ولی میدانم با حرف سین شروع میشود - کریسمس پارسال به من داد و تابهحال در آن چیزی ننوشتهام، بنویسم. بله مینویسم. مینویسم چه شد که آن مرد مشکی پوش را یک بعدازظهر تابستان ۱۹۱۴ دیدم، در ساحل نهر کسل.
آن روزها شهر موتون دنیای دیگری بود - آنقدر متفاوت بود که نمیتوانم برایتان بگویم. دنیایی بدون هواپیماهایی که آن بالا وزوز کنند، بدون ماشین و کامیون، دنیایی که خطوط برق آسمانش را تکهتکه نکرده بودند. سرتاسر شهر یک خیابان سنگفرش نبود، و منطقه تجاریاش فقط چند مغازه داشت و یک رستوران که مادرم با نفرت به آن میگفت «مشروبفروشی».
حجم
۱۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
حجم
۱۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه