کتاب نسکافه با شریف رضی
معرفی کتاب نسکافه با شریف رضی
کتاب الکترونیکی «نسکافه با شریف رضی» نوشتهٔ میاده خلیل و عطیه اسماعیلی در انتشارات کتاب نیستان چاپ شده است. میاده خلیل از فعالان زن سوری و عضو «انجمن زنان سوریه» و از فعالان مدنی و اجتماعی سوریه معاصر به شمار می رود. او در رمانش داستانی در بستر مهاجرت و با تم مرگ را روایت کرده است.
درباره کتاب نسکافه با شریف رضی
ادبیات مهاجرت در میان نویسندگان کشورهای خاورمیانه و به طور مشخص کشورهای عربی، یکی از شورانگیزترین و حماسیترین گونههای ادبی جهان را در سالهای گذشته تجربه کرده است. شرایط خاص سیاسی این کشورها و اجبار نویسندگان به زندگی در سرزمینی غیر از سرزمین مادری خود در عین عشقورزی به آن و نیز نگاهی منتقدانه به روابط انسانی در جوامع غربی که مهاجران در آن ساکن شدهاند بخشی از مهمترین رویکردهایی است که ادبیات مهاجرت در این سرزمینها طی سالهای گذشته از خود برجای نهاده است.
داستان نسکافه با شریف رضی با محوریت دو انسان جلو می رود. یک زن و یک مرد. هر دو مهاجر و هر دو تن داده به زندگی که مایل به آن نیستند و در عوض زندگی با اصراری عجیب آنها را در تار و پود خود از نو می تند و نقش و نگاری تازه می افکند. مرد درست پس از مرگش است که در مسیر زندگی زن قرار می گیرد. صندوقچه ای از ماترکش در اختیار زن قرار می گیرد که در آن دیوانی از اشعار شریف رضی قرار دارد و زن که زندگی خود را در سال های از پیش رفته اش در نابودی و حسرت و حرمان تصویر می کند، با این کتاب دریچه ای تازه به زندگی و جهان پیش روی خود باز می بیند.
کتاب نسکافه با شریف رضی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به ادبیات سوریه و داستانهایی با مضمون مهاجرت پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب نسکافه با شریف رضی
دیوید مُرد.
مردی که در طبقهٔ دوم ساختمان زندگی میکرد. تقریباً یک ماه پیش در آپارتمانش از دنیا رفت و هیچکس متوجه مرگ او نشد. یکی از دوستانش چندبار برای دیدن دیوید آمد، اما او در را باز نکرد. برای گپ و گفت با دوستش به کافه نمیرفت و به تلفن هم جواب نمیداد. اینها را همسایهمان سمیره برایم تعریف کرد. هیچکس سراغی از دیوید نگرفته بود. حتی ریناتا همسایه فضولش هم نفهمیده بود که دیوید مُرده است. تا اینکه یک روز جنازهٔ مرد بیچاره را پیدا کردند و از آپارتمانش بیرون بُردند.
گاه و بیگاه دیوید را میدیدم. جز احوالپرسی و صحبت دربارهٔ آب و هوا کلامی میان ما رد و بدل نمیشد.
«امروز حالتان چطور است، مادام؟»
بیشتر دیوید سر صحبت را باز میکرد. «خوبم» جوابش را میدادم و سعی میکردم لبخند بزنم.
«امروز هوا محشر است» سری تکان میداد و با لبخند دور میشد. یا «امروز هوا تعریفی ندارد، اینجا هلند است دیگر.» میخندید و من هم میخندیدم. امروز که جنازهاش را از آپارتمان بیرون میبردند، یاد لبخندش افتادم و اشکهایی که همیشه در قاب چشمهایش نقش بسته بود و پایین نمیافتاد.
هر هفته سمیره برای نظافت آپارتمان دیوید میرفت، اما سفرش به مغرب باعث شد چند هفتهای به خانهٔ او نرود.
«آخرین باری که دیدمش به من گفت میخواهد برود لندن.»
سمیره این را گفت و ادامه داد: «مرد مهربان و آرامی بود.»
با همهٔ اینها سمیره چیز زیادی از زندگی او نمیدانست.
«همیشه ساکت بود، فقط وقتی چیزی از او میپرسیدی جواب میداد. شوهرم میگفت دیوید عقل درست و حسابی ندارد.»
گاهی وقتها حتی سمیره را نمیشناخت. پیش آمده بود که سمیره برای نظافت هفتگی رفته باشد و دیوید در آپارتمان را با قیافهای مبهوت باز کرده و از او پرسیده: «شما؟!» وقتی سمیره توضیح میداد که همسایهتان هستم و برای نظافت آمدهام، کمی فکر میکرد و با لبخند میگفت: «بله، بفرمایید.» بیشتر مواقع با خودش حرف میزد.
«راستش را بخواهی کمی از او میترسیدم.» سمیره با گوشه شال اشکهایش را پاک کرد و گفت: «هیچوقت خودم را نمیبخشم.» و به سرزنش خودش بابت اینکه از دیوید میترسیده، ادامه داد.
در چت روم مرگ دیوید را به همه خبر دادم. سعاد، مرتضی، علاء، سارا و احمد. دیوید را نمیشناختند و به حرفهایم دربارهٔ مرگش اهمیت ندادند.
حجم
۹۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۹۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه