کتاب سرنگونی؛ جلد اول
معرفی کتاب سرنگونی؛ جلد اول
کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار از کنت اوپل با ترجمهٔ محمد ورزی در دسترس کتابخوانان قرار گرفته است. انتشارات پرتقال این کتاب را منتشر کرده است. این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده؛ پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است. کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار جلد نخست از مجموعهٔ سرنگونی است.
درباره کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار
سه نوجوان به نامهای پترا، آنایا و ست در جزیرهای کوچک زندگی میکنند. همه چیز طبیعی و عادی پیش میرود تا اینکه بارانی سهمگین که شبیه یک حملهٔ خطرناک است، در جزیره شروع به باریدن میکند و باعث میشود همه چیز در زندگی این سه نوجوان تغییر کند. پترا که به آب حساسیت دارد، میفهمد بدنش نسبت به باران واکنشی نشان نمیدهد، در حالی که آنایا که به همه چیز حساسیت دارد، علائمی خفیف را تجربه میکند. همزمان با این بارش رعدآسا، علفهایی ناشناخته و عجیبغریب با رشد بسیار سریع، یک مزرعه را احاطه می کنند که ست به همراه خانوادهاش در آن زندگی میکنند. علفهای سیاه تقریباً تمام جزیره را احاطه کرده و در هوا گردههای سمی پخش میکنند. اوضاع بدتر و وحشتناکتر میشود؛ اما ناگهان پترا، آنایا و ست متوجه موضوعی مهم میشوند: اینکه آنها به شکل عجیبی در برابر این گیاهان مصون هستند. این سه نوجوان تغییراتی فیزیکی را تجربه میکنند که آنها را با علفها مرتبط میسازد و باعث میشود بفهمند تنها کسانی هستند که میتوانند در برابر علفها مقاومت کنند. ولی راز این سه نفر چیست؟ چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ آیا میتوانند راهی برای نجات پیدا کنند؟ بهتر است هرچه زودتر بفهمند؛ زیرا باران دوباره میبارد؟
خواندن کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار را به تمام نوجوانان ۱۴ سال به بالا و دوستداران کتابهای فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرنگونی؛ بوتههای آدمخوار
پترا از خواب بیدار شد و خیلی مشتاق بود که صورتش را بشویَد.
هنگام بارانِ شدیدِ دیروز، بهاندازهٔ کافی آب جمع کرده بود که سه بطری پلاستیکی را با آن پر کند، یعنی کلاً یکونیم لیتر. آنها را داخل کابینت گذاشته و با دقت رویشان برچسب زده بود که کسی اشتباهی دور نریزدشان.
بهسمتِ دستشویی که میرفت، از پنجره به محوطهٔ چمنکاریشدهٔ جلوی خانه نگاهی انداخت که دوباره از علف سیاه پر شده بود. از سه روز پیش که پیدایشان شده بود، چند مرتبه آنها را کنده بودند اما دوباره سبز میشدند. مردم جزیره نمیتوانستند از شرش خلاص بشوند. تیغ ماشینهای چمنزنیشان را از بین میبرد. اگر خیلی قد میکشید، اَرهبرقی لازم میشد.
تقریباً همه فقط دربارهٔ علف سیاه حرف میزدند. اینکه چطور محصولات را از بین میبُرد و هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد. وقتی آدم سراغ گوشی تلفنش میرفت یا تلویزیون را روشن میکرد، همه داشتند دربارهٔ اینکه علف سیاه چطور همهجا سبز شده بود و اینکه اصلاً چه بود، حرف میزدند. فعلاً کلی حدس دربارهاش زده بودند اما کسی به جوابی قطعی نرسیده بود.
پترا داخل دستشویی جلوی آینه ایستاد. کمی از آب باران را روی پَدی پنبهای میریخت و صورتش را صبح و شب با آن میشست. دوست نداشت یک ذره از آن آب را هم هدر بدهد.
احمقانه بود اما هر بار که آن را به پوستش میزد احساس میکرد تمیزش میکند. انگار آب در منافذ پوستش میرفت و آن را بهتر میکرد. حتی گاهی یک جرعه از آب مینوشید و قبل از اینکه قورتش بدهد، میگذاشت کمی داخل دهانش بماند و به زبانش بخورد، مزمزهاش میکرد که خیسیاش را حس کند. انگار معجونی بود که شفایش میداد.
پترا از پدرش خواسته بود اگر میتواند آن را در بیمارستان آزمایش کند و او هم قول داده بود آب را به آزمایشگاهی در ونکوور بفرستد. پترا دلش نمیخواست حتی پنجاه میلیلیتر از آن آب را هم برای نمونه بدهد. اما در آن آب هرچیزی بود، دلش میخواست از آن بیشتر داشته باشد.
اگر میتوانستند در آزمایشگاه از آن آب تولید کنند، شاید دیگر برای باقی عمرش بهاندازهٔ کافی ذخیرهٔ آب داشت! این مسئله زندگیاش را عوض میکرد... شاید حتی نجاتش میداد.
درِ کابینتِ داروها را باز کرد و دستش را دراز کرد که یکی از بطریها را بردارد، اما وسط راه مکث کرد.
«این دیگه...»
چشمهایش را تنگ کرد و به جلو خم شد.
رو به راهرو داد زد. «شما به بطریهای آبم دست زدین؟»
اول مادرش پیدایش شد که لباسپلیسش را پوشیده بود. «چی شده؟»
«نگاه کن!»
پترا یکی از بطریها را بیرون آورد و جلوی مادرش گرفت. «داخلش کلی آتوآشغاله.»
مادرش گفت: «اِه.»
«چیزی توش ریختین؟»
«معلومه که نه! آخرین بار کی دیدیشون؟»
«دیشب وقتی صورتم رو شستم! توشون هم هیچی نبود. این یکی رو ببین!»
داخل بطری دوم جوانهای لاغر با دو برگ سیاه دیده میشد که شبیه بالهای خفاش بودند.
پدر پترا که هنوز موهایش بعد از دوش خیس بودند، با حولهٔ حمام کنار در پیدایش شد و پرسید: «چهخبر شده؟»
مادرش بطریها را به او نشان داد و گفت: «آب بارونش.»
پدرش شانه بالا انداخت. «حتماً وقتی داشتی آب بارون رو جمع میکردی چندتا بذر ریخته توی بطریها و جوونه زده.»
«یهشبه؟»
پدرش پلک زد. «این اتفاق یهشبه افتاده؟»
«آره. هیچچیز طبیعیای اینقدر سریع رشد نمیکنه!»
حجم
۲۴۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۴۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب «بوته های آدم خوار» رمانی نوشته ی «کنت اوپل» است که نخستین بار در سال 2020 انتشار یافت. پس از بارش بارانی سهمگین، همه چیز در زندگی سه نوجوان ساکن در جزیره ای کوچک تغییر می کند. «پترا» که
کتاب خوبی بود امیدوارم جلد دومش توی طاقچه منتشر بشه داستانش هیجان داشت در کل خوب بود