کتاب کابوس خانه
معرفی کتاب کابوس خانه
کتاب کابوس خانه نوشته نویسنده مشهور داوود غفارزادگان است، این کتاب را انتشارات کتاب نیستان برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب کابوس خانه
نویسنده همواره در داستانهایش تواناییاش در شناخت فرم داستانی را نشان داده است این مجموعه داستان دو بعد روایت و فرم را به خوبی با هم هماهنگ کرده است. نویسنده خودش بخشی از روایتهایش است.
نویسنده در دوران معلمی به طور کلی داستانهایی را نوشته است که در آن روستا و معلم و المانهای طبیعت که نشاندهنده تجربههای زندگی او از بودن در چنین فضایی است به چشم میخورد، اما او کمکم علاقه او تغییر میکند و داستانهایش تکامل پیدا میکنند ودغدغههای فردی و از همه این موضوعات مهمتر جنگ هم بخشی از داستانهایش میشود.
در این کتاب هم شکلهای متفاوتی از توانایی نویسنده در ساخت داستانهای مختلف را میبینید و هم با تجربههای آدمهای گوناگون همراه میشوید و از اتفاقات زندگیشان درس میگیرید، غمگین میشوید، شاد میشوید و ...
خواندن کتاب کابوس خانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب کابوس خانه
بازرس از ماشین پیاده شده بود، یک سینه بخشنامه را روی دلش میفشرد و با نوک پا باد چرخها را امتحان میکرد. وقتی آقای خدمتی را دید چهرهاش باز شد:
ـ بدجوری زرتش در رفته. یه سربالایی که میآید نفسش میگیرد.
آقای خدمتی برای اینکه حرفی زده باشد، با لبخندی ساختگی گفت: «شما که ماشاا... وسعتان میرسد، یه نوش را بخرید.»
بازرس با شنیدن حرفهای خدمتی سگرمهاش در هم رفت:
ـ چیچی را وسعتان میرسد؟! تاجر که نیستم. یه صنار دهشاهی هم که دولت میدهد، کوفت این یابوی پیر میشود. اداره هم که کاری به این کارها ندارد. فقط گزارش بازدیدها و غیبتها را میخواهد.
آقای خدمتی که از حرفهایش پشیمان شده بود، گفت: «صحیح میفرمایید، حقیقتش کار شما خیلی سخت است...»
بازرس حرف خدمتی را قطع کرد، یک دسته کاغذ از میان بخشنامهها جدا کرد و گفت: «اینها مال توست، بعد میخوانی. فعلاً کلاس را تعطیل کن، برویم!»
آقای خدمتی با تعجب ساعتش را نشان داد:
ـ اما هنوز دو ساعت از وقت کلاس مانده!
بازرس که داشت با در لق ماشین ور میرفت، حرفهای خدمتی را نشنید، اما وقتی دید او هنوز دَم در مدرسه ایستاده، از کوره در رفت:
ـ برای چه ماتت برده؟! کلاس را تعطیل کن برویم!
آقای خدمتی گیج شده بود و منظور بازرس را نمیفهمید. ناچار رفت کلاس و بچهها را فرستاد خانههایشان. هلهله بچهها که دور شد، احساس عجیبی به آقای خدمتی دست داد. یک لحظه فکر کرد که بازرس به هیئت گرگ درآمده و او را از هم خواهد درید. وقتی در مدرسه را قفل میکرد، افکار درهمبرهم و ناخوشایندی توی سرش چرخ میخورد: نکند کار دستم بدهد؟ از این مار هفتخط هرچه بگویی برمیآید. یکدفعه میبینی با آدم لج میافتد و گزارشهای خلاف مینویسد... اما من که کاری نکردهام؛ سرم به کار خودم است. تنهایی سه پایه کلاس را اداره میکنم. اگر بچهها درسشان ضعیف است، تقصیر من نیست. بابا ننهشان بیسوادند. تازه از مدرسه هم که درمیآیند، یک راست میفرستندشان چوپانی...
ـ چته اینقدر لفتش میدهی؟ در گاوصندوق که نمیخواهی ببندی.
با شنیدن صدای بازرس، خدمتی به خود آمد. زود در زهواردررفته مدرسه را چفت و بست کرد و رفت طرف جیپ بازرس.
ماشین که راه افتاد، دل آقای خدمتی تاپتاپ میزد. بازرس مدام دنده عوض میکرد و چالهچولههای جاده را رد میکرد. کمی که سرعت گرفت، انگار خاک عالم بلند شد و از درزها ریخت تو.
حجم
۳۴۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۶۲ صفحه
حجم
۳۴۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۶۲ صفحه