دانلود و خرید کتاب باد و کاه محمدرضا بایرامی
تصویر جلد کتاب باد و کاه

کتاب باد و کاه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۳از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب باد و کاه

باد و کاه نوشتۀ محمد‌رضا بایرامی است. باد و کاه داستانی روستایی است. در بسیاری از آثار محمدرضا بایرامی می‌توانیم نشانه‌ای از آذربایجان و روستا را ببینیم و این کتاب نیز جدا از آن‌ها نیست. راوی این داستان یک نوجوان است که نویسنده از چند زاویه دید شخصیت او را به تصویر کشیده است.

درباره کتاب باد و کاه

باد و کاه از جمله معدود کتاب‌هایی است که در این دوران در ادبیات ایران و با محوریت روستا نوشته می‌شود؛ روستایی که هویت خود را کم‌کم در ساختار اجتماعی از دست می‌دهد. رمان باد و کاه یک ترکیب عالی است. راوی داستان یک نوجوان است و فضای روستایی کتاب در کنار داستانی از حوادث پیش از پیروزی انقلاب.

محمدرضا بایرامی بعد از مدت‌ها نوشتن در حال و هوای جنگ به سبکی جدید روی آورده و این اتفاق یک طبع‌آزمایی تازه به شمار می‌رود. از دید تعدادی از نویسندگان کشورمان فضاسازی این رمان به زمان‌های سپری شده در خاطرات گذشته برمی‌گردد. به زمان‌هایی برمی‌گردد که در روستا می‌شد یک داستان کامل ساخت.

در کنار همۀ این مساله توصیف‌های نویسنده از پاییز روستا و فصل خرمن و نیز به کار بردن ظریف اصطلاحات و عبارت‌های محلی آذری که در کار درو و خرمن به کار برده می‌شود از رمان او یک تریلر داستانی با حال‌وهوای انقلاب اسلامی خلق کرده است.

خواندن کتاب باد و کاه را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟

مخاطب کتاب باد و کاه نوشتۀ محمدرضا بایرامی می‌تواند نوجوان ایرانی باشد که خواهان متن داستانی جذاب است.

درباره محمد‌رضا بایرامی

محمد‌رضا بایرامی متولد سال 1344 در اردبیل است، در نوجوانی به آثار صمد بهرنگی علاقه‌مند شد و اولین داستانش را برای رادیو ارسال کرد، با نوشتن کتاب کوه مرا صدا زد از قصه‌های سبلان توانست جایزۀ خرس طلایی و جایزۀ کبرای آبی سوئیس و جایزۀ کتاب سوئیس را دریافت کند. یکی از کتاب‌‌هایش به اسم گرگ‌ها از برف نمی‌ترسند جایزۀ جمهوری اسلامی ایران را از آن خود کرد و در حال حاضر ریاست خانۀ داستان ایران را بر عهده دارد.

از آثار دیگرش می‌توان به شب‌های بمباران، عبور از کویر، غروب خورشید، مردگان باغ سبز و ... نام برد. او یکی از بهترین نویسندگان کودک و نوجوان در 20 سال اخیر است.

بخش‌هایی از کتاب باد و کاه

هوا کمی گرفته بود، بی‌آنکه ابری در کار باشد. غبار بود و همه چیز را محو می‌کرد. باد می‌آمد و کاه می‌آورد. بابا دستمال سرخ چهارخانه‌اش را بسته بود به سرش. با چهارشاخ دور خرمن را برمی‌گرداند روی آن. همه‌اش ایراد می‌گرفت.

ـ هیچ معلومه که چطور می‌رونی؟ همه‌جا کوتاه بلنده.

ـ هی کن این بی‌صاحب‌مانده‌ها رو! می‌خوای محصول فردا به عمل بیاد؟

جوابش را نمی‌دادم. می‌دانستم که درد کلافه‌اش کرده. ایستاده بودم روی خرمن‌کوب و دستم را گذاشته بودم پشت ورزای سیاه. حیوان‌ها را می‌راندم. «سوری» نشسته بود زیر پام. از ترس دودستی طناب یوغ را چسبیده بود. هی دست و پای مال‌ها را نگاه می‌کرد.

ـ عقب‌تر بشین سنگینی‌ات رو انداخته‌ای جلو، داره جمع می‌کنه. الان باز صدای بابا درمی‌آد.

ـ نمی‌شه. سیاهه با دمش می‌زنه تو چشمم.

برای اینکه بیشتر بترسانمش، خرمن‌کوب را تکان‌تکان دادم و گفتم: «آدم به ترسویی تو ندید‌م.»

خودش را به نشنیدن زد. بابا «چالغی» را برداشت. شروع کرد به جارو کردن دور خرمن. یک پر کاه نشسته بود روی ابروش و چسبیده بود به عرق پیشانی. گردوخاک و کاهی که از دم جارو بلند می‌شد، آمد به طرفمان. خرمن‌کوب روی موجی از گندم سوار شد. بالا رفت. پایین آمد. سوری طناب را سفت‌تر چسبید. ورزای حنایی گرد کرده بود. دور خود می‌چرخید و ورزای سیاه را هم مجبور می‌کرد.

کاربر 1785579
۱۴۰۳/۰۱/۰۵

داستان قشنگی داشت ولی آخرش مبهم بود

حجم

۱۳۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۵ صفحه

حجم

۱۳۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۵ صفحه

قیمت:
۴۳,۸۷۵
۱۳,۱۶۲
۷۰%
تومان