کتاب بیگانه ای زیر پنجره
معرفی کتاب بیگانه ای زیر پنجره
بیگانه ای زیر پنجره مجموعه داستانهای کوتاهی از نویسنده معاصر ایرانی، فاطمه خدایاری است که در انتشارات ویکتورهوگو به چاپ رسیده است.
در مقدمه این اثر از زبان نویسنده میخوانید:
قلم همان جادوی پر درآوردن کینه، حسد، اندوه و تاریکی است که پس از بر زمین گذاشتنش روحی پاک را به انسان هدیه میکند.
شاید قلم همان دو بال پرواز انسان است که جان می بخشد به رویا و تداعی می کند واقعیت را ...
شاید قلم همان دو بال پرواز انسان است که روح را از کالبد جسم خارج می سازد و به سوی خیال میکشاند.
شاید قلم همان دو بال پرواز انسان است که سیاهی شب تار را روشنی می بخشد و بذر امید را بر قلب آدمی می نهند.
و همانا که شاید قلم دو بال پرواز انسان است که بلند میکند دو پای انسان را به سمت نور، به سمت فکر و به سمت عشق ...
من نوشتن را اکسیری ناب از جدال درونی افکارم میدانم که همچون مسکنی آرام بخش روح زیاده خواه و آزادم شده است.
هم اینک داستان هایم رویاهای ذهنی ام را در خود پرورش میدهند و روح نوشتاری مرا بر کاغذ بی جان زیر دستم جان می بخشد.
و با احترام آنها را تقدیم نگاه هایی میکنم که روح بلند خویش را ارج می نهند و به شوق پرواز قدم در راه سعادت ابدی میگذارند.
خواندن کتاب بیگانه ای زیر پنجره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به داستان کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب بیگانه ای زیر پنجره
صبح روز بعد برخلاف تصورش فاطمه زودتر از او آماده شده بود و در حیاط مشغول بازی با لاک پشت پیر درون باغچه بود و با دیدنش به صدا درآمد.
- آقا جون زود باش دیگه مگه قرار نیست بریم نونوایی.
حاج محمدعلی بدون حرف، گونه های یخ زده فاطمه را بوسید، دستش را گرفت و به سمت نانوایی رفتند. هوا هنوز نیمه تاریک بود و خورشید سرد کوهستان از میان رشته کوه های بلند و سفید پوش الوند سر بر نیاورده بود که حاج محمدعلی وارد مغازه شد، وضو گرفت و روپوش سفیدش را دور کمر بست و پیشبند کوچکی که گلبهار برای نوه اش دوخته و گلدوزی کرده بود را دور کمر او بست و مشغول چانه گیری شد.
فاطمه هم با تکه خمیری که از پدربزرگ گرفته بود مشغول بازی شد. با شنیدن بوی نان های برشته و تازه حاج محمدعلی یک به یک اهالی روستا به طرف نانوایی آمدند و سر صف ایستادند. همه خود می دانستند که حاج محمدعلی به نوبتی بودن صف نان خیلی اهمیت می دهد.
حسین بی خبر از همه جا از جلوی صف گذشت و رو به پدرش حاج محمدعلی گفت: آقا جون، عزیز گفت سه تا نونم به من بده برای صبحانه.
و نگاهی به فاطمه کرد که سر تا پا آرد شده بود و با وردنه بزرگی مشغول باز کردن خمیر بود : دختر بسه دیگه بیا بریم.
حاج محمدعلی با اخمی به پسر فهماند که ته صف بایستد و کاری هم به دخترک نداشته باشد. حسین سرش را پایین انداخت و به ته صف رفت. در این موقع پسرکی بدون ایستادن در صف جلو آمد و محمدعلی چند عدد نان به او داد. فاطمه با چشمانی متعجب به پسرک نگاه کرد و بعد پدرش که ته صف ایستاده و پاهایش را به نشانه عصبانیت تند تند به زمین میکوبید.
کنار پدربزرگ رفت و آهسته گفت : آقاجون اون پسر ...
حاج محمدعلی دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت : می دونم، باشه بعدا .
با شنیدن صدای اذان، حاج محمدعلی پیش بند دخترک را درآورد و لباس هایش را که یکپارچه سفید شده بود تکاند. تنور را خاموش کرد و نان هایی را که مانده بود دسته دسته کرد و درون پلاستیکی گذاشت و آنها را روی پیشخوان فلزی مغازه چید .
دخترک با تعجب به او که مشغول گذاشتن کلاه پشمی خود بود کرد و گفت : عه ... آقا جون اینا رو نمیاری؟ می دزدنش ها.
حاج محمدعلی با لبخندی دست دخترک را گرفت و به مسجد برد. بعد از نماز در راه خانه و از جلوی نانوایی گذشتند که فاطمه دست پدربزرگش را رها کرد و به سمت پیشخوان فلزی رفت که دیگر خالی از نان بود.
- دیدی آقا جون بردن! این همه زحمت کشیدی نون درست کردی آخر همشو دزدیدن گفتم اینجا نذار دیگه.
لبخند حاج محمدعلی پهن تر شد و کل صورتش گلگون شد.
- بیا بابا جون ناراحت نشو، اگه یه رازی بهت بگم قول میدی پیش خودت نگه داری؟
دخترک از شنیدن کلمه راز چشمانش همچون تیله ای درخشید و سرش را تند تند به بالا و پایین تکان داد : بله معلومه.
پیرمرد روی دو زانوی خود نشست تا هم قد دخترک شود : یادته صبح یه پسر بچه اومد بدون نوبت بهش نون دادم؟ اون یه مادربزرگ پیر داره که دیگه توان کار کردن نداره. وقتی اهالی روستا تصمیم گرفتن به جای اینکه هرکس یه تنور تو خونه اش داشته باشه و خودش نون بپزه یه نونوایی داشته باشیم. او که همه هنرش نون پختن بود بیکار شد و الان هم دستاش جون نون پختن نداره. نوه اش هر روز قبل از اینکه مادربزرگش بیدار بشه میاد از من نون می گیره. به خاطر اینکه او فکر نکنه تنور خونه اش خاموش شده و ناراحت بشه میگه خودش پخته به خاطر همین من همیشه سهم شون رو کنار می زارم. این چند تا دسته نون هم برای چند خانواده هست که وضع مالی خوبی ندارن و چند وقت پیش گوسفنداشون رو گرگ خورد. تو زمستون هم که کشاورزی نمیکنن. من این نون ها رو می زارم تا اونا پیش بقیه اهالی خجالت نکشن.
فاطمه بدون حرف به آغوش پدربزرگ پناه برد و گفت : قول میدم به کسی چیزی نگم ولی تو مهربون ترین بابا بزرگ دنیایی. قول میدم منم مثل نوه اون خانوم پیره وقتی تو پیر شدی برات نون بپزم.
حاج محمدعلی لبخندی زد و فاطمه را در آغوش کشید.
سالها بعد از فوت حاج محمدعلی، فاطمه به یاد مهربانی پدربزرگ هر هفته به روستا می رفت تنور حاج محمدعلی را روشن میکرد و خود نان می پخت و به اهالی روستا نذر می داد و یاد حاج محمدعلی را برای همیشه در دل اهالی روستا زنده نگه می داشت.
حجم
۸۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۸۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
داستانها رو دوست داشتم و با وجود کوتاه بودن هر کدام جذابیت داستانها باعث میشه کتاب رو زمین نگذاری من دوست داشتم و به بقیه دوستان توصیه میکنم که مطالعه کنند..
نثر کتاب بسیار ساده ، روان و دلنشین می باشد و در بعضی جاها با غافلگیری خواننده تا انتهای کتاب جذب می کند ، با آرزوی موفقیت برای نویسنده محترم
با سلام داستان از ساختار روان و محتوای خوبی برخوردار است. نویسنده با فضاسازی های همگن با زمان های داستان خواننده را با حال و هوای پرسوناژ سازگاری دارد در نهایت این کتاب مانند خیلی از کتاب های داستان کلمات
نثر روان و گیرایی داره کتاب و مخاطب رو جذب میکنه داستان نامه و سرو رو خیلی دوست داشتم