کتاب قاصدک
معرفی کتاب قاصدک
کتاب قاصدک نوشتۀ پرند علوی و ملیحه معنوی است. انتشارات مهراندیش این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب روایتی «از کرکوک تا واشنگتن» است. داستان، دربارۀ تعرض نیروهای داعش به دختری در کردستان عراق است.
درباره کتاب قاصدک
کتاب قاصدک داستان زندگی دختر زیبایی در کردستان عراق است. این دختر مورد تعرض وحشیانه افراد گروه داعش قرار میگیرد اما با ایستادگیِ مادری فداکار و تلاش و پشتکار، راه تازهای را باز میکند و زندگیِ فناشدۀ خود را به فردایی روشن تبدیل میکند.
این کتاب ۱۶ فصل دارد.
خواندن کتاب قاصدک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره پرند علوی
دکتر پرند علوی در تهران متولد شد. او دوران تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تهران گذراند و سپس وارد دانشکدۀ پزشکی دانشگاه اصفهان شد. در همان دوره با همسرش مرحوم دکتر جلالالدین فیضی آشنا شد و پس از ازدواج به همراه او برای ادامه تحصیل به کشور فرانسه رفت.
پرند علوی پس از اتمام دورۀ پزشکی در دانشگاه مارسی فرانسه، جهت گرفتن تخصص، در سال ۱۹۷۱ به همراه خانوادهاش به کشور آمریکا مهاجرت کرد. وی پزشکی پرکار و شناختهشده در جامعۀ آمریکا است اما بنا به علاقۀ فراوان به زبان و ادبیات فارسی، در چند سال اخیر، کار نویسندگی را نیز آغاز کرده است.
اولین کتاب او به نام «سراب آزادی» ثمرۀ شنیدهها و دیدههای او در برخورد با مهاجرین و آشنایی با رنجهای آنها بوده است. کتاب «نقاب شکسته» نیز، دومین اثر این نویسنده است.
خانوادۀ علوی به علم و ادب و کتابخوانی علاقهمند بودند. مثال بارز آن بزرگ علوی است که به همراه نویسندگان دیگر، سهم بزرگی در ادبیات معاصر ایران دارد.
بخشی از کتاب قاصدک
«بعدازظهری گرم و غمزده در کوچهپسکوچههای شهر کرکوک پسری لاغراندام با چشمانی وحشتزده ازآنچه دیده، با تمام وجود در حال دویدن بهطرف خانه بود تا خبر شومی را به مادرش بدهد. به کوچهٔ باریکی پیچید و وارد خانهای با در چوبی قدیمی شد. در را بست و برای لحظاتی به پشت در تکیه داد. بعد نفسنفسزنان بهطرف اتاق مادرش دوید. زن قدبلند و میانسالی در اتاق نشسته بود. پسرک خود را در آغوش او انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. زن به او گفت:
- آروم بگیر. بگو ببینم چی شده؟
پسرک هقهقکنان کلمات نامفهومی میگفت. مادرش او را تکان داد و با فریاد پرسید:
- بگو چی شده؟
درحالیکه در آغوش مادرش میلرزید و بهشدت گریه میکرد، گفت:
- روژان و عثمان ...
بعد با چشمان وحشتزده به مادرش نگاه کرد. مادر که حسابی نگران شده بود، دوباره با نگرانی پرسید:
- عثمان و روژان چی شدند؟ حرف بزن دیگه.
پسرک هقهقکنان و بریدهبریده گفت:
- چند مرد نقابدار به روژان تجاوز کردن. عثمان برای کمک به او رفت، ولی اون بیشرفها به جونش افتادن، پاهاش رو قطع کردن و سرش رو هم بریدن!
رنگ از صورت آمنه پرید. سرش گیج رفت و دیگر چیزی نفهمید.
عُمر بالای سر مادرش نشست و درحالیکه هنوز از ترس گریه میکرد، با دستهای لرزانش چند بار به صورت او زد و تکانش داد و گفت:
- بلند شو! بلند شو. تو رو به خدا بلند شو.
ترس و وحشت همهٔ وجود عمر را فرا گرفته بود. به آشپزخانه دوید و با یک لیوان آب برگشت و آن را روی صورت مادرش ریخت.
آمنه چشمهایش را باز کرد و با بیحالی به اطراف نگاه کرد، حرفهای عمر را به یاد آورد. ناگهان از جا پرید و پرسید:
- روژان و عثمان کجا هستند؟
- پشت تپه، نزدیک خونه.
آمنه سراسیمه درحالیکه عمر هم به دنبالش میدوید، از خانه بیرون رفت.»
حجم
۱۳۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه
حجم
۱۳۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه