کتاب و ناگهان باران
معرفی کتاب و ناگهان باران
کتاب و ناگهان باران نوشته سید یوسف رضوی است. این کتاب داستان و خاطرات نویسنده از حضورش در جبهه جنگ است.
درباره کتاب و ناگهان باران
نویسنده در روزهای انقلاب، پانزده ـ شانزده سال داشته است و از سیاست چیزی نمیدانسته؛ اما مشارکت در فعالیتهای انقلابی و حضور در سخنرانیها و جلسات روز به روز بر آگاهیاش نسبت به اهمیت و ضرورت انقلاب افزوده میشود.
در خرداد ۱۳۵۹ در رشته اتومکانیک دیپلم گرفت و چون دانشگاهها تعطیل بودند برگ اعزام به خدمت گرفت و روز ۲۸ شهریور به مشهد رفتم تا پس از زیارت بارگاه امام رضا علیهالسلام در روز اول مهر به خدمت سربازی برود؛ که فردای همان شب ارتش متجاوز عراق به ایران حمله کرد و او باید خود را به تهران میرساند تا به سربازی اعزام شوم این اثر بیان بخشی از خاطرات دو سالهٔ او در لباس سربازی در خطوط مقدم جبهه است.
خواندن کتاب و ناگهان باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خاطرات جنگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب و ناگهان باران
مادر مریض احوال بود و در سال، چندین بار در بیمارستان بستری میشد و در خانه هم که بود همواره پلاستیک دارو کنار بسترش دیده میشد و هرازگاهی کار به آمبولانس و اورژانس میکشید. بسیاری از کارهای خانه پرجمعیت را خواهر و برادر بزرگتر و من انجام میدادیم و در سالهای بعد نوبت به کوچکترها رسید. مادر مریض احوال بود و آستانه تحمل شیطنت چند بچه قد و نیم قد و شیطون را نداشت و البته من و خواهر و برادران نیز راههای تبانی و حمایت در مواقع خاص را آموخته بودیم و چنانچه یک نفر از ما دستهگلی به آب میداد بقیه از او پشتیبانی به عمل میآوردند و حمایتها تا چند روز که آبها از آسیاب بیفتد ادامه پیدا میکرد.
مادر به درس خواندن ما علاقه زیادی داشت و اگرچه نمیتوانست در آموزش کمکی بکند؛ اما همیشه حمایت میکرد تا تحصیلات فرزندان تا هر جا که میتوانند ادامه یابد تا به قول خودش بدانند، بفهمند و زیردست نشوند.
من در چهار سال اول دوره ابتدایی درسم عالی بود؛ اما از سال پنجم که نیمه وقت سرکار میرفتم کمی افت کردم ولی به هر شکل خودم را توی گروه شاگردهای زرنگ نگه میداشتم.
منصورآباد: محلهای کارگرنشین در شمال شهرری است. کوچه و خیابانهای آن خاکی بود؛ زمستانها اوضاع، شِفته و آشُفته بود؛ گِل بازار. ابتدایی که بودم آسفالت شد؛ فقط یک ساختمان دو طبقه توی کوچه دیده میشد. شهرری در آن زمان، ارتفاعی پست و نمایی آجری داشت. برق بود؛ اما آب تصفیه شده نه؛ آب خوردن را با سطل و دبه از فشاری۲ سر خیابان به خانه میبردیم. دکان و مغازه توی محل کم بود؛ بساطیها و فروشندههای دورهگرد با الاغ، گاری، دوچرخه، وانت و ... انواع مایحتاج مردم را توی کوچهها میفروختند. آواز فروشندههای دورهگرد توی کوچه طنین میانداخت؛ تعدادی از زنهای محل با چادرهای گلدار و زنبیل به دست برای خرید در سمت عقب گاری جمع میشدند و یکی دو تا بچهٔ قد و نیمقد هم دنبال بعضیهایشان بود؛ تعدادی از مردان محل با سر و وضع و لباسکار خاکسنگی، خاکارهای و گردپنبهای از کارخانهها و کارگاههای نخریسی، چوببری و سنگبری اطراف محل با گامهای سنگین برای صرف ناهار به طرف خانه میرفتند؛ اذان ظهر از رادیو پخش شد؛ فروشنده دورگرد، سکوت کرد؛ زیر لب، چیزی گفت و به سمت جنوب غربی کمی تعظیم کرد.
حجم
۶۳۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۶۳۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
درود بر شما و برادران و دوستان دلاور شما کتاب بسیار خوبی بود با نگارش و قلم بسیار قوی بقیه خاطرات رو هم بنویسید و درود بر همه شهد