کتاب میموزاهای الجزایر
معرفی کتاب میموزاهای الجزایر
میموزاهای الجزایر اثر ریشار دمارسی کتابی از سری کتابهای تجربههای کوتاه ۴۹ نمایشنامه است که در نشر چشمه منتشر میشود.
درباره کتاب میموزاهای الجزایر
این نمایشنامه کوتاه دو شخصیت دارد. کلر که پیرزن و مادربزرگ است و زن جوانی به اسم کریستیان که نوه او است.
کریستیان نوه دختری پیرزن است که بعد از سالها از فرانسه به الجرایر آمده است. مادربزرگ بعد از تنها شدن در الجزایر قبول نکرده که به خانه دختر در پاریس برود و همچنان به وطنش وفادار است. کریستیان پیش مادربزگ آمده و مشغول تجدید خاطرات گذشته است....
درباره ریشارد دمارسی
ریشارد دمارسی نمایشنامهنویس و کارگردان فرانسوی بود که در سال ۱۹۴۲ متولد شد و در اگوست ۲۰۱۸ درگذشت.
او نزد یسوعیان آموزشهای ابتدایی را دید و در دانشگاه سوربون قومشناسی و جامعهشناسی خواند و سپس در در دانشگاه سوربن، در انستیتوی مطالعات تئاتر دانشگاه پاریس به تدریس پرداخت.
بخشی از کتاب میموزاهای الجزایر
پیرزن: کی ئه؟ [به سوی پنجره میرود، کرکرههای چوبی بلند داخلی را نیمهباز میکند تا بیرون را ببیند. شعاع تندی از نور خارج به اتاق وارد میشود و بر روی ملحفهها میتابد.] یک زن اروپایی؟ یک زن فرانسوی؟ از من چی میخواد؟
پیرزن در جا منتظر میماند. چند ثانیه بعد، کسی در میزند. یکبار، دوبار، پیرزن باز هم تکان نمیخورد. زن جوان در را باز میکند و بر آستانه میماند.
زن جوان: نرده باز بود...
دو زن یکدیگر را برانداز میکنند.
پیرزن: تو... تو... [تقریباً مانند وهمزدگان به زمین چشم میدوزد و میگوید:] کریستیان... کریستیان...
زن جوان: [آهسته، گویی میخواهد فرصت دهد تا پیرزن بر خود مسلط شود، میگوید:] بله، من ام... دختر پسرت... این هم یک جور حرفزدن ئه...
پیرزن: [دوباره به پایین نگاه میکند، گویی با زمین حرف میزند.] دخترکم... اینهمه سال، اینهمه سال بیهیچ خبری!... الآن چندسالت ئه؟
زن جوان: نزدیک چهلسال.
پیرزن: بیا توُ... اینقدر از دیدنت غافلگیر شدهم که یادم رفت دعوتت کنم بیای توُ... [زن جوان در آستانهٔ در مردّد میماند.] بیا توُ، خونهٔ خودت ئه...
بذار نگاهت کنم...
پیرزن میرود کرکرهها را باز میکند. نور سفید پایان روز اتاق را پُر میکند و سایههائی اینجا و آنجا باقی میگذارد. پیرزن باوقار و در سکوت تازهوارد را برانداز میکند، گویی زمان را میسنجد و در پشت چهرهئی که به آن نگاه میکند سیمای دیگری را میبیند.
هنوز همون چشمهای درخشان و پیشونی بلند رو داری...
زن جوان، که بسیار منقلب شده است، نگاهاش را به دور اتاق میچرخاند و یک تختخواب بلند با گلهای خشک میبیند که بالای آن یک لباس مردانه پهن شده است و در دو سر آن کفشها و کلاه قرار دارد. کنار تخت، یک لگن، یک صابون، و یک حوله... و اثاثهئی که در پارچهئی پیچیده و با طناب بسته شده است. و روی دیوار، دستهگلهای خشکشده... فضای ناراحتکنندهئی بر اتاق حاکم شده است که پیرزن سعی میکند آن را از بین ببرد.
پیراهن قشنگی پوشیدی.
زن جوان: برای الجزایر پیراهن تابستونی مناسبتر ئه... بیرون هوا هنوز خیلی گرم ئه... مشغول تاکردن ملافهها بودی؟ من هم کمکت میکنم... [زن جوان سر یک ملحفه را میگیرد و آن را با پیرزن تا میکند. آنگاه به دومی میپردازد و متوجه میشود که از انبوه ملحفههای روی میز چندان کاسته نشده است.] خیلی ملافه داری؟ مال همسایهها ست؟
پیرزن: فردا جمعه ست. رختخوابهای همه رو عوض میکنم.
زن جوان: همه رو؟
پیرزن: بله. هر جمعه عصر ملافههای نو میکشم... مثل قدیم دخترم. یه بالش هم برای ژان، برای سرش... وگرنه براش خیلی سفت ئه...
زن جوان: [سکوت میکند از این جواب شدیداً یکّه خورده است.] شبها خوب میخوابی؟
پیرزن: مدتها ست که گاهی چندین شب تا صبح چشم هم نمیذارم...
زن جوان: از کِی؟... از وقتی اون مُرده؟
پیرزن: [چشم به زمین میدوزد و میگوید:] بعد از مرگ ژان، پدرت. میدونی، آدم راحت بیخواب میشه... خواب یه چیز کاملاً طبیعی ئه. آدم وقتی داره متوجهش نیست... ولی وقتی از دستش میده... همه چی رو نگاه میکنی... اونها یادت ئه؟
در واقع، کریستیان از وقتی که وارد شده است،
نه تنها به حرفهای مادربزرگاش، بلکه به ضربان نبض این خانه نیز گوش میدهد.
زن جوان: سیسال. حتی بیشتر. و حالا توُی این خونه... خونهئی که هیچوقت فراموشش نکردهم... جائی که اونهمه توش خوشبخت بودم. اونهمه خوشبخت تا روز وحشتناکی که مجبور شدم برم... خوشبختانه تو موندی... حتماً خیلی سخت بوده، نه؟
مادربزرگ از پاسخ طفره میرود. میرود و روی یک صندلی خیاطی کوچک کنار دیوار مینشیند و کارش را به دست میگیرد: یک سفره یا روتختی توری دراز.
پیرزن: برای چه کاری به الجزایر اومدهٔ؟
زن جوان: این همون میز ئه...
پیرزن چنان خیره نگاهاش میکند که گویی مطمئن نیست زن جوان بهراستی آنجا باشد.
پیرزن: به خودم میگفتم: «دارم میمیرم و دیگه هیچوقت اونها رو نخواهم دید: ژان، هانری، تو، مادرت... از اون ماجرا به بعد برای همیشه از هم جدا شدهیم.» چهقدر خوشبخت بودیم...
زن جوان: مادرم خیلی برات نوشت که بیای فرانسه پیش ما باشی.
پیرزن: هیچوقت نتونستم. پدربزرگت و ژان اینجا دفن شدهند. اینجا وطن اونها و وطن من ئه. وانگهی، کی از اون مراقبت میکرد... اینجا، اون...
زن جوان: ژان... پدر من! برام عجیب ئه که هنوز هم تو اون رو اینطوری ژان صدا میکنی... مثل گذشته... میگفتی: «ژان، خواهش میکنم کرکره رو ببند... ژان، نرده...» [ناگهان ساکت میشود.]
پیرزن: پدرت خوشحال ئه که تو اینجا ای. [ساعتی در دوردست دوبار زنگ میزند.] ساعت دو شده و هوا هنوز گرم ئه...
پیرزن میرود و کرکرههای چوبی را میبندد. دوباره سایهروشن میشود. وقتی بر میگردد، زن جوان را میبیند که روسریاش را تا روی چشمهایش پایین آورده است و مثل کورها، کورمالکورمال در اتاق راه میرود. بیحرکت به تماشای او میایستد.
زن جوان: [زمزمهکنان میگوید:] اینجا، میز، اینجا اجاق خوراکپزی... اینجا، شیر آب دیواری. [شیر را باز میکند و آب روی زمین در سوراخی مشبک میریزد.] و اینجا... اینجا... [طنابی را که به دور اثاثه پیچیده شده است میکشد و شستیهای سفید و سیاه و درخشان مثل آرواره نمایان میشوند.] پیانو، وقتی میزدم گربه هم میاومد روش میخوابید...
شستیها را لمس میکند. برخی به صدائی گنگ و تهی فرو میروند، برخی دیگر نیز ناکوک اند. با وجود این، یک قطعهٔ کودکانه مینوازد: قطعهٔ سوارکار کوچولو از شومان. سکوت سنگین.
[خیلی آهسته میگوید:] انگار کسی به حرفهامون گوش میده.
پیرزن: جز من و تو کسی نیست.
زن جوان: چرا، کسی هست، وجودش رو احساس میکنم. کاملاً نزدیک من ئه، خیلی نزدیک... احساسش میکنم... صدای نفسهاش رو میشنوم... بله... باز هم نزدیکتر شده، احساس میکنم دفترچهٔ نُت رو نگاه میکنه. دستهای من رو نگاه میکنه.
حجم
۳۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۳۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه