کتاب راننده رویاها
معرفی کتاب راننده رویاها
راننده رویاها مجموعه ۴ داستان از نویسنده ایرانی معاصر، هدی سادات مرعشی است.
رانندهٔ رویاها، رِد وِلوِت و لاته ماکیاتو، روز مرگ تو امروز است و دو دو دقیقه نام داستانهای این مجموعهاند.
درونمایه همه داستانها روابط عاطفی میان انسانها به ویژه زوج ها و بحرانهایی است که برای این رابطهها پیش میآید.
خواندن کتاب راننده رویاها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به داستان های فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب راننده رویاها
رِد وِلوِت و لاته ماکیاتو
حافظ از آن طرف میز دستش را آورد بالا و سایه را مخاطب قرار داد و پرسید، "سایه تو چی؟"
سایه سرسری نگاهی به او انداخت و گفت، "یه کاپوچینو."
حافظ گارسون را صدا زد و سفارش همه را یکی یکی گفت؛ "یه اسپرسوی دبل، یه هات چاکلت با چیزکیک شکلات، یه لاته ماکیاتو، یه قهوه فرانسه، یه میلک شیک وانیلی، یه رد ولوت، یه فراپهٔ شکلات، یه کروسان، ..." از ذهن سایه گذشت که حافظ مخصوصاً سفارش های مربوط به خودش را بین سفارش های دیگران پخش کرده تا ببیند سایه متوجه شان می شود یا نه. یک لاته ماکیاتو با کیک رد ولوت ... حافظ یک کافه باز حرفه ای بود، مزهٔ همهٔ لاته ماکیاتوهای شهر را می شناخت. سایه لحن حافظ را به خاطر آورد که در اولین دیدارشان به رژ لب قرمز سایه نگاهی انداخته و گفته بود "از این به بعد همیشه رد ولوت می خورم؛ دقیقا رنگ لبای تو!" و نفهمیده بود با این جمله، در جا کل صورت سایه رنگ لب هایش شده بود! سایه آن روز تا آخرش معذب بود و کاپوچینویش را تقریبا دست نخورده باقی گذاشت.
حافظ وقتی همهٔ سفارش ها را گفت آخر از همه اضافه کرد "یه دونه کاپوچینو" و نیم نگاهی به سایه انداخت و رو به گارسون ادامه داد "البته کاپوچینوش حتما باید پُرشکر باشه" بعد با انگشت سایه را به گارسون نشان داد و گفت "اون خانومی که اونجا هستن کاپوچینوشون رو پرشکر دوست دارن" و با حالت دلبرانه ای به سایه لبخند زد.
سایه دوباره قرمز شد. احساس می کرد همهٔ دوستان هم کلاسی اش فقط آن دو را نگاه می کنند و حالا او را زیر نظر گرفته اند و منتظرند ببینند چه عکس العملی نشان خواهد داد. خیال می کرد هم کلاسی هایش منتظرند ببینند او با نخی که حافظ جلوی همه بهش داده چه کار می خواهد بکند! سایه از همان اول آشنایی اش با حافظ شرط کرده بود که هیچ کس در دانشگاه متوجه رابطهٔ آن دو نشود؛ دقیقا فردای آن روزی که حافظ او را تعقیب کرده بود و سوار همان اتوبوسی شده بود که مسیر روزانهٔ سایه به سمت خانه بود و بعد هم از قسمت مردانه در حالی که بین جمعیت فشرده می شد داد زده بود "خانوم سایه مهدوی من حافظ میرزایی ام و خیلی هم از تو خوشم میاد!" سایه آن روز جوری خجالت کشیده بود که انگار اسم و فامیلش روی پیشانی اش نوشته شده و همهٔ افراد توی اتوبوس فهمیده اند او سایه مهدوی است!
حالا دقیقا مثل همان روز توی اتوبوس، خجالت زده بود. مثل همهٔ لحظه هایی که با حافظ می گذشت و سایه از لحن و رفتارهای بی پروای حافظ جا می خورد و معذب می شد. از اینکه می دید حافظ هنوز مثل گذشته است و تغییری نکرده می خواست توی زمین فرو برود. بار آخری که حافظ را دیده بود تصمیم داشت خودش را از آن همه عذاب نجات بدهد. اصلاً رفته بود که همهٔ قرمز شدن ها و معذب بودن هایش را تمام کند و یک نفس راحت بکشد بعد از مدت ها. دستبند S را که به حافظ پس داده بود، گفته بود "هیچ وقت یادم نمی ره تو اولین پسری بودی که ازت خوشم اومد؛ اما اینم یادم نمی ره که چقد به خاطر بی پروایی تو و رفتارهات عذاب کشیدم."
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱ صفحه
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱ صفحه