کتاب آتش جهنم و گندم بهشت
معرفی کتاب آتش جهنم و گندم بهشت
کتاب آتش جهنم و گندم بهشت نوشتهٔ بهروز آلجزایر در نشر عطران به چاپ رسیده است. کتاب نثری ساده و خوشخوان دارد و فضاهای زندگی روزمرهٔ آدمهای عادی را به خوبی تصویر کرده است.
درباره کتاب آتش جهنم و گندم بهشت
داستان آتش جهنم و گندم بهشت دربارهٔ شخصیتی به نام حشمت باغی خان است که در بازار مغازهٔ سفال فروشی دارد و روایت اتفاقات داستان از روزی شروع می شود که شهردار عوض شده و شهردار جدید قرار است به همه معرفی شود.
کتاب آتش جهنم و گندم بهشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به دوستداران داستانهای بلند ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب آتش جهنم و گندم بهشت
بعد از ظهر دلگیر یکی از روزهای آبان ماه سال 1315 بود. پس از تابستان نوبت چرخه چهار نفره به فصل پاییز رسیده بود. نسیم خنک برگ های خشک را از درختان قرض می گرفت و سنگ فرش های شهر همدان را به زرد و نارنجی رنگ می زد. پرنده ها به شکل هفت بزرگی در آسمان به سمت مقصد پرواز می کردند و ابرها آسمان صاف و درخشان را آذین بسته بودند. خورشید با ملایمت می تابید و آفتاب گرمش پوست را نوازش می کرد و آزار دهنده نبود.
پاییز با تمام زیبایی هایش اما همیشه دلگیر به نظر می رسید. گویی رازی که در غروب هایش خفته است را همیشه به همراه دارد. و چه آدم هایی که در پی یافتن این راز با آمدن و رفتن های پاییز، عمر خویش را سپری می کنند بی آنکه از این غیب چیزی بفهمند. صدای خش خش برگ ها زیر پای رهگذران فضا را پر کرده بود. بازی کودکان شده بود پا نهادن روی برگ ها. شاید راز همین بود، اندکی شاد زیستن.
شهر روی خط آرامش روزهای آرامی را سپری می کرد. همه اصناف به روال عادی مشغول بودند.
ورودی بازارگاه های کوچک و بزرگ جای سوزن انداختن نبود. خیابان اصلی شهر پُر آمد و شد بود و همه گان به ازدحام همه روزه عادت داشتند. هرکس در مسیر خود برای لقمه نانی قدم برمی داشت. قصابی فربه گوشتی را به قلابی آهنی آویزان کرد و در حالی که با چشمان درشتش به روبه رو خیره شده بود، بغل ساطور را جهت تمیز کردن به پیشبند ضخیم خود می کشید. چند زن روستایی پس از آنکه گوشه ای خلوت گیر آوردند، چادرهای رنگی را به دور کمر بستند، سینی های سبزی را جلویشان گذاشتند و مشغول پاک کردن و فروختن شدند. دو سه کودک بازی دوست با شیطنت طول بازارگاه را می دویدند و با تیر و کمان دست ساز چوبی کبوترهای سفیدی که در طاق بازارگاه لانه کرده بودند را نشانه می گرفتند.
صف نانوایی شلوغ بود. نان گیر از شدت گرمای تنور مدام عرق پیشانی اش را پاک می کرد. او با یک میله ی فلزی که دسته چوبی داشت و سر آن یک دوشاخ فلزی قرار گرفته بود، نان را از تنور خارج می کرد. شاطر هم در حالی که آواز محلی پاییز را زیرلب زمزمه می کرد، نان هرکس را که نفر اول صف بود می داد و با اطمینان نشمرده پول مشتری ها را داخل سطل قرمز رنگ کوچکی که حکم دخل را داشت می انداخت.
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه