دانلود و خرید کتاب هندوی شیدا سعید تشکری
تصویر جلد کتاب هندوی شیدا

کتاب هندوی شیدا

نویسنده:سعید تشکری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هندوی شیدا

کتاب هندوی شیدا داستانی عاشقانه نوشته سعید تشکری است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. این داستان ماجرای مردی را روایت می‌کند که برای رسیدن به عشقش که از ایران مهاجرت کرده است، دست به کارهایی می‌زند و تقلاهای او، نتیجه عکس دربر دارد.

درباره کتاب هندوی شیدا

هندوی شیدا داستانی عاشقانه از زندگی است. از عشقی که خودش انتخاب می‌کند تا انسان‌ها را درگیر کند و آدم‌ها را مجنون و شیدای خود کند. 

داستان درباره زندگی ناصر ریحانی است. مرد جوانی که متوجه می‌شود دختری که دوستش داشته، برای زندگی از ایران مهاجرت کرده و به آلمان رفته است. او که تصمیم می‌گیرد عشقش را دنبال کند، به دنبال دختر راهی می‌شود. برای اینکه بتواند خرج زندگی‌اش را دربیاورد، کافه‌اش را می‌فروشد اما هنوز هم به پول بیشتری نیاز دارد. پس سراغ خانه پدری و گاوصندوقش می‌رود. اما ناخواسته خانه را به آتش می‌کشد و آتشسوزی خانه، صورت پدرش و صدای او را هم از بین می‌برد. 

حالا ناصر مجبور است که به ایران برگردد و زندگی جدیدی آغاز کند. زندگی که با عذاب وجدان خودش و با سرزنش و نگاه‌های سنگین اعضای خانواده‌اش همراه است. اما از دل همین زندگی دردناکش، چشمانش به عشق دیگری گشوده می‌شود. 

سعید تشکری در داستان هندوی شیدا تلاش کرده تا وضعیت انسان و سرگشتگی‌های او را بیان کند. انسانی که همیشه گرفتار نفسش است و برای رسیدن به نتیجه دلخواه، از هیچ کاری فروگذار نمی‌کند. 

کتاب هندوی شیدا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن رمان‌ها و داستان‌های ایرانی لذت می‌برید، کتاب هندوی شیدا را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

درباره سعید تشکری

سعید تشکری، نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس ایرانی، متولد سال ۱۳۴۲ است. او فارغ‌التحصیل ادبیات نمایشی است و فعالیت‌های بسیاری هم در همین زمینه دارد از جمله: عضویت در کانون ملی منتقدان تئاتر، عضویت بین‌المللی کانون جهانی تئاتر، تدریس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رمان‌نویس و همچنین چاپ مقالات در مطبوعات در حوزه‌ ادبیات و هنر.

سعید تشکری همچنین به ساخت فیلم و نگارش سریال‌های تلویزیونی، نگارش نمایشنامه‌های رادیویی در اداره کل نمایش رادیو از فعالیت‌های دیگر او در زمینه ادبیات و تئاتر و سینما مشغول است. از میان کتاب‌های او می‌توان به سینما مایاک، هرایی، سبز - آبی، آرتیست، اوسنه گوهرشاد، پاریس پاریس، ما سه تن بودیم، چنانکه! و رژیسور اشاره کرد.

بخشی از کتاب هندوی شیدا

ـ نترکون... گفتم نترکون. بچه شدین همه تون. این چه کاریه؟! می‌ترسه و از خواب می‌پره. کی می‌تونه دوباره بخوابوندش؟ یه کم آروم بگیرین... اصلاً پاشین برین از اتاق بیرون. برین پایین. زائو و بچه‌ش باید استراحت کنن. یالّا... بیرون... بیرون...

همه را از اتاق فریبا بیرون کرد تا دختر تازه زایمان کرده و نوزاد، بی‌سر و صدای بقیه دخترها و دامادها و نوه‌ها کمی استراحت کنند.

ـ مادر... فرستادم واست یه شیردوش بگیرن. هر چی بیشتر شیر بیاد از سینه‌هات، شیرت بیشتر می‌شه. نباید بچه گرسنه بمونه. فکر شیرخشک هم از سرت بیرون کن. پنج تا بچه به دنیا آوردم، یادم نمی‌آد واسه هیچ کدوم از این اَداها درآورده باشم.

با سزارین موافقت کردم، اما از این فکرا که هیکلم به هم می‌خوره و نمی‌تونم و شیر ندارم بیا بیرون. آبمیوه فراوون، غذای ساده، اما پرقوت... همچی بشه بتونی دوتا بچه رو عوض یکی سیر کنی. حالام بخواب... منم می‌رم ببینم ایناچی‌کار می‌کنن.

از اتاق بیرون آمد و در را آهسته بست. ردیف نرده‌های چوبی را تا انتها طی کرد و به پله‌ها رسید. سر و صدای خوشحالی همه از پایین به گوش می‌رسید. از بالا نگاهی به سالن پذیرایی انداخت. ردیف بادکنک‌ها و شرشره‌ها را که دورتادور نرده‌های چوبی بسته شده بود و تا پایین آویزان بود، دید.

طلعت، همان طور که آهسته از پله‌ها پایین می‌آمد، در ذهنش حرف‌ها می‌آمد.

ـ چه ذوق و شوقی دارن! بچهٔ اول و پسر... هم خوش به حالت فریبا، هم بد به حالت! پسر پسره دیگه... قند عسله دیگه. اما بذار یه کم بزرگ شه، عینهو زقوم، تلخ می‌شه. دیگه نه ننه حالیشه، نه بابا... چهار تا دخترین، آب تو دلم تکون نخورد تا بزرگ شدین و رفتین خونهٔ بخت. نه غصهٔ بزرگ شدنتونو داشتم، نه درس و مشق و دانشگاتون، نه عروسی و خونه‌داری و بچه‌دار شدنتون. اصلاً نفهمیدم کِی شدم مادربزرگ. تو که آخریشی، اما اونای دیگه هم دخلی به فکر و خیالم نداشتن. آسوده بودم. اما همین ناصرخان داداشت واسه هفت پشتم بس بود که پیرم کنه. طلعت و نگرانی؟ طلعت و دلواپسی؟ طلعت و خونِ دل؟ نه بابا... هیچ کدوم نبود تا ناصر به دنیا اومد. هر چی ناصر قد کشید، آقاجان از من و شما دورتر شد. پاشو کرد توی یه کفش که تربیت پسر و دختر فرق داره. این قده لی‌لی به لالاش نذار. اما نشد. لی‌لی به لالاهای ناصرم با همه‌تون فرق داشت. دست طلعت نبود که... مادری جدا... من عاشق پسرم بودم. هستم. هیچ کدومتون، حتی خود آقاجان نمی‌تونن جای ناصرم رو بگیرن. ناصر یه چیز دیگه‌اس... خودِ آقاجانتون هم می‌دونه. اصلاً خودش هم همین طوره. مگه چیزی کم و کسر گذاشتیم واسه‌ش؟!

هر جا من نه گفتم، آقاجان به حرفش کرد، هر چی خواست و آقاجان بهش نداد، من واسه‌ش فراهم کردم. همه زندگیمه شازده پسر! اما بد می‌سوزونه آدمو. باشه تا ببینی فریبا خانوم! هر چی بزرگ شه، تو کوچیک می‌شی. آب می‌ری. باشه تا ببینی فریبا خانوم!

پایین پله‌ها که رسید، با فشفشه و برف شادی دور و برش ریختند و باز هیاهو کردند. طلعت هم مثل پیرزن‌ها شروع به غز زدن کرد.

ـ اِ... بسه دیگه... به جای این ادا و اطوارها، فکر شام باشین... ناصرم قراره بیاد... هر چی خودتون خواستین بگیرین، اما واسه زائو باید کاچی درست کنیم. همین جا روبه‌راهش می‌کنیم... غذای سنگین و ادویه‌دار واسه مادر و نوزادش خوب نیست...

نشست. خودش را رها کرد روی کاناپه و تا روزهای به دنیا آمدن ناصرش عقب رفت. بیست و پنج سال قبل.

از زمین و آسمان برف می‌بارید.

درد که امانش را برید، آقاجان او را نشاند توی ماشین و تا بیمارستان مهر، تخت گاز رفت.

ـ بچه اولتون که نیست... این دردا چند روز قبل زایمان سراغِ زائو می‌آد. درد کاذب... هنوز وقتش نشده. زود اومدین. چند روز دیگه تا زایمان مونده...

به دنیا آمدنش هم با دخترها فرق داشت. یادش نمی‌آمد درد کاذب در زایمان‌های قبلی سراغش آمده باشد. پسراست دیگر. هزار اَدا دارد که دخترهای بیچاره ندارند. مگر خود طلعت با همه دردانگی‌های خانه پدرش، ادا و اطواری داشته؟!

eferdosiyan
۱۴۰۱/۰۲/۱۳

کلمه طلاست

Marya
۱۴۰۰/۰۷/۲۱

داستانی عاشقانه در پس‌زمینه‌ای مذهبی که گاه و بی‌گاه به روضه گریز می‌زند. نه در متن که در مضمون. برای من از اون حیث که هردو شهر-مشهد و شاهرود-داستان رو به خوبی می‌شناختم و بهشون تعلق خاطر داشتم، جذابیتی دوچندان داشت.

علی مشکانی
۱۴۰۲/۱۰/۱۰

خدابیامرزه آقای تشکری رو که در کتاباشون عشقو محبت به ائمه به خصوص امام رضا(ع) موج میزنه اما در این کتاب سری به خیمه امام حسین (ع) میزنه. داستان درباره ی پسری متمول که دوبار عاشق میشه و هر دوبار نیز

- بیشتر
عطرِ آش نذری بی‌بی نرگس در ماه‌ها و روزهای آخرِ عمر پیرغلام به نیت شفای او تمام کوچه را پُر می‌کرد. ماندن و رفتن مهم نیست. اصل شفاست که رسیدن به خودِ اوست.
آبی
از کتابات از رولان بارت یه چیزی خوندم. "او ذهن و قوای ذهنی مرا بیش از قلبی که دارم می‌بیند. قلبی که مایه مباهات من بوده است. آه هر چه من می‌دانم همگان نیز می‌دانند، اما این قلب تنها از آن من است." می‌بینی اون هم کلمه رو طلا می‌بینه و می‌نویسه و می‌خونه. اگه هر کلمه که در دنیا می‌گیم طلا باشه چقدر خوشبختیم. من خوشبختم که حالا تو اگر حرف بزنی و طلاوار حرف بزنی، طلا دل می‌شم. طلات رو مس نکن با ترس و وحشت
najafi

حجم

۱۶۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۰ صفحه

حجم

۱۶۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۹۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۲۵۰
۱۹,۵۷۵
۷۰%
تومان