کتاب سایه ملخ
معرفی کتاب سایه ملخ
کتاب سایه ملخ نوشته محمدرضا بایرامی است. کتاب سایه ملخ داستانی بلند برای نوجوانان و بزرگسلان است که تصویر متفاوتی از جنگ و مفهوم آن ارائه میکند.
درباره کتاب سایه ملخ
قهرمان کتاب پسر نوجوانی به نام صابر است که از وقتی چشمهای پدرش کمبینا شده است جای او چوپانی میکند و به تنهایی به مراقبت از گوسفندان را به عهده گرفته است. خیلیها فکر میکنند چشمهای پدر را عمل نمیکنند چون خانواده نمیخواهند هزینه آن را از گوسفندان بدهند اما حقیقت این است دکتر گفته باید صبر کنند تا وقتش برسد. صابر و مادرش منتظرند تا به وقتش گوسفندها را بفروشند و پدر را درمان کنند. اما اتفاقی شوم در راه است، اتفاق اول حمله ملخها است که زمینها را میخورند و پیش میروند. چیزی که داستان بایرامی را خاص میکند این است که این حمله آغاز اتفاقی شوم است. سایه ملخها در حقیقت آغاز دزدیده شدن گوسفندها است. گوسفندهایی که قرار بود خرج عمل چشمهای پدر صابر باشند دزدیده میشوند. صابر با خبر میشود این کار زیر سر سربازان عراقی است و برای پس گرفتن گوسفندانش راهی لب مرز میشود...
خواندن کتاب سایه ملخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمند به داستانهای جنگ پیشنهاد میکنیم.
درباره محمدرضا بایرامی
محمدرضا بایرامی متولد ۱۳۴۰ در اردبیل است. محمدرضا بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصههای سبلان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند. و در حال حاضر رئیس خانه داستان ایران است.
بخشی از کتاب سایه ملخ
من و نبیل با تعجب پرسیدیم: «صدای ترکیدن سنگها؟ مگر سنگها هم میترکند؟!»
عائد گفت: «پس چی که میترکند! اگر به اندازهٔ من اینجا آمده بودید، میفهمیدید که چه میگویم.»
همینطور داشتم درهٔ سوخته را نگاه میکردم که سواری پیدا شد.
از آن دور داشت سرازیر میشد توی دره. از طرف مرز میآمد و پشت سرش کوههای شفتو در ابری از غبار تیره فرورفته بودند و مثل همیشه ترسناک و وحشی بهنظر میآمدند. با خود گفتم: «این دیوانه دیگر از کجا پیدایش شد؟ آن هم توی این گرما!»
سوار دیگر دیده نمیشد. انگار جنی بود که از زمین درآمده و دوباره به درون آن فرورفته بود. مدتی طول کشید تا روی دامنهٔ شرقی دره ظاهر بشود. داشت میآمد طرف من. صورتش را پوشانده بود، اما از هیکل درشت و طرز نشستنش بر اسب، او را شناختم. خدر بود؛ پسر کربلایی وهاب. لوله تفنگش از پشت سرش بیرون زده بود و چیزی روی سینهاش میدرخشید. تکیه دادم به چوبدستی و سر جایم ایستادم تا برسد. مثل همیشه صاف و محکم بر اسب نشسته بود و سرش را چنان بالا گرفته بود که انگار هیچوقت احتیاجی به دیدن جلوی پایش ندارد و فقط باید دوردست را ببیند؛ آنجا را که میشد دنبال چیزی گشت، چیزی که در نظر خدر جز گرگ نمیتوانست باشد. از صورتش فقط چشمهایش پیدا بود. بقیه را زیر چفیه چهارخانهٔ سرخی پوشانده بود. از میان گوسفندها گذشت و یکراست رفت طرف چاه. خورجین اسبش پر بود. به طرفش رفتم. کنار حوضچه از اسب پرید پایین. خورجین را از پشت اسب برداشت و نشست کنار آب. گفتم: «خسته نباشی خدر.»
با سر جوابم را داد.
ـ چه گرمایی! کلافه شدم.
مشتش را پر از آب کرد و به صورتش کوبید. بعد چفیهاش را از سر برداشت، توی آب خیس کرد و روی سرش چلاند. اسب آمده بود لب حوضچه و آب میخورد. پوزهاش را فروکرده بود توی حوضچه و بیآنکه به خودش مجال نفس تازه کردن بدهد، با سر و صدا، آب را بالا میکشید و پرههای بینیاش را میلرزاند.
ـ چه خبر؟
خدر بود که رو برگردانده بود طرفم. چشمهای گرد و گربهوارش را خون گرفته بود و از ریشش، که مثل مزرعه آفتزده کپهکپه، اینجا و آنجا روییده بود، آب میچکید. گفتم: «سلامتی!»
خندید.
ـ ده را میگویم.
حجم
۱۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
حجم
۱۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه